شعرناب

مردی که در مسجد با کفش نماز میخواند ....


در روزگاران قدیم مسجدی بود و امام جماعتی ..... امام جماعت روزها که
برای اقامه نماز به مسجد میامد ...... مردی را میدید که دربیرون مسجد مشتاقانه نماز گزاران را مینگرد و در نگاهش حسرت موج میزند ...... چند روز که امام جماعت اورا در این حال دید ...... بالاخره روزی سر حرف را باز کرده و
ماجرا را از مرد پرسید ..... مرد گفت : من عاشق نماز خواندن هستم
ولی از آنجائیکه تنبل هستم حوصله در آوردن کفش وجورابم را برای مسح
وضو و نماز را ندارم آیا میشود بدون در آوردن کفش وجورابم وضو گرفته و از
روی کفش مسح بکشم و با کفش وارد مسجد شوم و نماز بخوانم ؟
امام جماعت اندکی به فکر فرو رفته و سپس جواب داد : آره ... میشه !!!!! ومرد وضو ساخته و وارد مسجد شد و امام جماعت دستور داد نمدی در گوشه ای از مسجد پهن کرده و مرد با کفش روی آن نمد با دیگر نماز گزاران به نماز ایستاد .....
واین عمل روزها ادامه داشت تا اینکه ...... روزی امام جماعت بیمار می شود
وچند روزی نمی تواند در اقامه نماز شرکت کند و امام جماعت موقت دیگری نماز را اقامه میکند ....
پس از بهبودی و اقامه مجدد نماز، امام جماعت اصلی مرد را دربین نماز گزاران نمیبیند و وقتی علت را از امام جماعت موقت می پرسد وی با پر خاش وتند گوئی میگوید : تو به چه دلیل این اجازه وفتوا را داده ای که با کفش می شود وارد خانه
خدا شد ونماز خواند ؟
امام جماعت اصلی آهی از دل کشیده و میگوید : من اون شخص بی نماز را با مهربانی وعطوفت به مسجد آوردم ....... و در فکر این بودم که
چطور میتوانم ترغیبش کنم که کفش ها یش را هم موقع نماز از پایش در بیارم ........... وتو همه چیز را برهم زدی ..... دیگر حتّی به تماشای مسجد ونماز گزاران هم نمی آید ........
دوستان مراقب باشیم ........ درباره شاعران جوان و تازه وارد کمی تامل کنیم .... در نقد اشعارشان تعجیل نکنیم ..... مبادا خدای نکرده انتقاد ما باعث دلسردی آنان از شعر وشاعری بشود ...... با احترام : احتشامی راد


0