شعرناب

مسافر بیابان - قسمت پنجم


چند قدمی که جلوتر رفت چند مسافر را که با هم بودند را دید و از آنها اوضاع مسیر را پرسید . آنها گفتند : ما برای کاری این مسیر را انتخاب کرده ایم و فقط چند ساعتی که در این مسیر هستیم و ادامه راه را در مسیر دیگر خواهیم بود . اما این چند ساعتی که با هم هستیم از اتفاقات گذشته یکدیگر خواهیم گفت .
به نظر می رسد که این چند مسافر سرحال هستند و روحیه بهتر و جسم سالم تری دارند و مثل مسافر زخم خورده نیستند .
آنقدر شاد و خندان و اهل گفت و گو بودند که مسافر را وادار به شرکت در بحث های خود کردند . مسافران خوبی بودند اما لحظه آن رسیده است که آن مسافران راه خود را از مسافر جدا کنند . مسافر باید برنامه خود را نسبت برنامه های قبلیش تغییر دهد و برنامه ریزی متفاوتی داشته باشد .
چند روزی برای برنامه ریزی فکر کرد و به نتایجی هم رسید اما درنگ کرد و برنامه ها را شروع نکرد تا اینکه تنهایی و خاطرات گذشته را به یاد آورد و آنچنان بیمار شد و غمگین شد که فراموش کرد مسیر مهم و سختی پیش رو دارد . ناله ها و گریه های روزهای از دست دادن یار خود را دوباره تکرار کرد . اصلا حال مساعدی نداشت تا اینکه آن غریبه را آن سوی جاده دید و با او درد دل خو را گفت و غریبه هم با حرفهایش سعی کرد او را آرام کند . مدتی با هم حرف زدند تا اینکه مسافر آرام شد و آن شب را با آرامش خوابید . همانطور که پیش بینی می شد مسافران خوب و بد دیگری مثل گذشته در مسیر خود می دید اما باید آنها را بشناسد و آن چنان که شایسته است با آنها رفتار کند .
در این روزهای گذشته مسافران و همراهان خوبی پیدا کرده بود.
یکی از آنها که بعد از آشنایی معلوم شد که سال ها نزدیک هم و در یک جاده حرکت می کردند اما هیچ کدام یکدیگر را نمی شناختند .
اما به نظر می رسید که خوب حرفهای همدیگر را می فهمند . یک حس عجیبی داشت ، حس اینکه در کنار کسی حرکت میکند که قبلا با هم بوده اند ولی یکدیگر را ندیده بودند . اما معلوم نیست چه شده است که الان با هم در یک مسیر هستند .
با اینکه یکدیگر را نمیشناختند اما همراهان خوبی بودند برای سفر بیابانی اش و این جاده های سخت و غبار آلود . و قلبی پاک و ساده و مهربان داشت .
و برای مسافر یک غریبه آشنا بود .
دیگری هم که خود همسفر داشت و به طور اتفاقی با هم آشنا شدند و برای هم از اتفاقات گذشته صحبت کردند ، آن همراه هم سرنوشت جالبی داشت . با سختی هایی که پیش رو داشته بود راه خود را پیدا کرده بود ، اما همانطور که خودش می گفت به نظر می رسد که با یک اشتباه یا چند اشتباه مسیر خود را دورتر کرده بود .
اما بعد از مدتی صحبت کردن با مسافر قرار شد که تلخی گذشته را فراموش کند و آن چنان تلاش کند تا به آن جایگاه شایسته خود برسد و از دوران نیک و خوش گذشته اشت نیز بهتر شود . به نظر می رسد تا پایان مسیر با هم باشند . این مسافر برای رسیدن به هدف و مقصد خود علاقه و انگیزه زیادی داشت . اما با مسافر غریبه بوده است ، اما و نزدیک ترین برای وی است ، بهتر بگویم نزدیک ترین ست به مسافر . از خیلی از آن آشنایان گذشته آشنا تر و نزدیک تر است و برای مسافر " عزیز " است و عزیز تر از هر کس.
پایان " قسمت پنجم "
ادامه دارد ...


0