شعرناب

آغاز هزار و سيصد و بدبختي


دانه هاي تسبيح را كم آورده ام اين روزها
كه خدا هم دستش به شانه هاي من نمي رسد...
دلم به حال آسمان مي سوزد
وقتي بغض هايم آرام و بي صدا گونه هايم را مي ريزند
و لكه اي مي شوم روي پيراهن سفيد زندگي ...
مني كه خيره مي شوم به نبودنم توي آينه
و دست هايم كه سيلي مي زنند به صورت باد...


0