شعرناب

هر چه می خواهد دل تنگت بگو....


وقتی حرمت خیال ، آواز چکاوک را اعدام می کند ; چشمان من ، در توهم حادثه ، قلب را به قربانگاه می سپارد . نگاه این افق ، گوش های آسمان را نگه داشته است تا فراصوت لخته های قلبم ابر ها را به جهش وا ندارد و من زیر باران خیس نمی شوم......
با پاره هایی از چتر که در گورستان ذهن به ((دروغ)) اهدا کردم بلوک شیشه ای افکار، در فشار بهتان چشم ، دردِ ترک هایش را هزار بار می بلعد و نفس های تازه ی باران در حباب ((من)) پیر می شوند و من زیر باران خیس نمی شوم....
تند تر از احساس من ، رگبار عاشقانه هایش را در حقیقت هبوط ، پرواز می دهد و در واکاوی تضاد ، شاپرک های سوخته ام ، خلوص آینه رامی جوند ، شکاف قلبم را در پوستین تن پنهان میکنم و روح خود فروخته ام را به تسخیر تزلزل جسم در می آورم و من زیر باران خیس نمی شوم....
سپس متحیرانه می پرسم ، چرا من زیر باران خیس نمی شوم؟!!!


0