شعرناب

همسفر تا پای جان


شهید اصغر وصالی فرمانده ما در سال 1358 بود
خیلی علاقه دارم تا نسل سومی ها این شخص را بشناسند
همسر ایشان هم در مهاباد در کنار ایشان حضور داشتند
مريم کاظم‌زاده خبرنگار دفاع مقدس و همسر شهيد اصغر وصالي شايد بهترين کسي باشد که بتواند ما را با خصوصيات فردي وي آشنا کند.
«يک‌بار شهيد وصالي مرا ديد و گفت شما خبرنگاران پشت ميز مي‌نشينيد و از جنگ مي‌نويسيد. راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد.» از اين موضوع مدتي گذشت تا اين که يک روز دکتر چمران گفتند يک گروه مي‌خواهند براي شناسايي به مرز بروند؛ مي‌‌روي؟ از خدا خواسته کوله و دوربين را برداشتم و راه افتادم. سرپرست اين گروه شهيد وصالي بود. دکتر رو به شهيد گفتند خواهر را سالم مي‌بري، سالم هم تحويل مي‌دهي! شهيد گفتند منطقه درگيري است. بايد از بين دشمن برويم. دو روز پياده‌روي داريم و... اما بالاخره راه افتاديم. مسير سخت بود. خيلي جاها بايد مي‌پريديم. کوه بود و دره. گروه به علت اين که رزم چريکي آموخته بودند مشکل نداشتند اما براي من بسيار دشوار بود. قمقمه نداشتم، آب جيره‌بندي شده بود. هوا گرم بود. رفتيم تا اين که راهنما نويد يک چشمه را داد به سختي خودم را نگه داشتم. وقتي به آب رسيديم، يکي از بچه‌ها ليوان آبي را به من داد. من هم آب را تعارف کردم. شهيد وصالي گفت اين‌جا جاي تعارف و اين حرف‌ها نيست، سريع‌تر بخوريد برويم و تا شب نشده به پناهگاهي برسيم.»
***
به خانه‌اي رسيديم. شام آوردند؛ خسته و مانده شروع کرديم به خوردن. نان و ماست و دوغ (با سبزي کوهي) و يک مرغ هم بود. شهيد جز نان و ماست هيچ چيز نخورد؛ آن هم به مقداري کم. هرچه بچه‌ها اصرار کردند، غذا نخورد. رفت بيرون و گفت گشتي مي‌زنم و برمي‌گردم. بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخوريد، گفت: «کاش نمي‌دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! و از گروهک‌ها و منافقان به واسطه مذهبي بودنشان چه ضربه‌ها تحمل کردند! ياد ژاندارم‌ها افتادم که همه چيز روستاييان را غارت کردند و...»
***
وقتي در کردستان با ايشان آشنا شدم، بعد از مدتي از من خواستگاري کردند. جا خوردم. پرسيدم: «چرا من؟» گفتند: « براي ادامه راه همراه مي‌خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي‌تواني همراه من باشي.» و به همين سادگي زندگي ما شروع شد. کل مدت آشنايي و زندگي ما با هم، يک سال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبي هم بودند. تا لحظه آخر سر حرفشان ايستادند. حتي موقع شهادتشان هم با هم بوديم. خلف‌ وعده نکرد. فقط خداوند مي‌تواند قضاوت کند که آيا من هم همراه خوبي بودم يا نه؟ يادم است وقتي سرپل‌ذهاب با هم بوديم به من گفتند: «ديگر مثل کردستان نباشد که هر جايي خواستي بروي. هر جا صلاح بود با هم مي‌رويم يا حداقل با مشورت برو.»
***
31 شهريور که جنگ شروع شد، در دفتر روزنامه بودم. آمد خداحافظي. گفتم من هم مي‌آيم. گفت: «شرايط با کردستان فرق مي‌کند، جنگ است!» گفتم مگر کردستان جنگ نبود. گفت: «من شناختي از منطقه ندارم. حالا شرايط بد است.» گفتم مگر در کردستان شرايط خوب بود؟ باز با همان آرامش مخصوص به خودش سکوت کرد و سر تکان داد. گفتم. من مي‌خواهم بروم. گفت: «حالا برويم خانه.» گفتم در خانه هم اگر خانواده‌ام اين حالت تو را ببينند مانع رفتن من مي‌شوند. من مي‌خواهم بروم. وقتي جديت مرا ديد، پذيرفت. به خانه رفتيم و در مقابل آن‌ها گفت: «زنم است و مي‌خواهم با خودم ببرمش.» و همان شب کوله‌پشتي خودم را که جهت رفتن به کردستان مي‌بستم، براي دو نفر آماده کردم و به طرف جنوب راه افتاديم.
***
عاشورا بود، نزديک ظهر. آن روز براي عمليات رفته بودند. از صبح التهاب عجيبي داشتم. دليلش را سنگيني روز عاشورا مي‌دانستم. در منطقه گيلانغرب بوديم. تير به سرشان خورده بود و ظهر مجروح شده بودند. بعد از نماز مغرب و عشا به من خبر دادند. به بيمارستان اسلام‌آباد رفتم و تا زمان شهادت بالاي سرشان بودم. شب قبل خواب ديده بودم بسته‌اي را که مال من بود و مي‌گفتند امانت است، يک آقاي سيد با قامت بلند از من گرفت، ابتدا مخالفت مي‌کردم اما در آخر با بغض گفتم بگيريد برداريد، ديگر مال من نيست. خواب را فراموش کرده بودم و درست بالاي سر شهيد وصالي خاطرم آمد. گفته‌هاي خود وصالي را هم در مورد شکنجه‌هايي که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي مي‌گفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجه‌هاي ساواک به هوش آمدم خدا مي‌داند چقدر اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.» همه اين‌ها در ذهنم به حرکت درآمده بود. نفسم تنگ شد، هوا سنگين بود، شام غريبان بود. ديدم وصالي هم نمي‌تواند نفس بکشد. داد کشيدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعي دادند، آمپول زدند، هي روي سينه‌اش فشار دادند. قلبم گرفت. ياد روز عاشورا افتادم... اي صاحب اين روز خودت مي‌داني و چشم‌هايم را بستم ...


0