شعرناب

آشنایی شهریار و هوشنگ ابتهاج (ه ا. سایه)


عرض ادب و احترام حضور اساتید و دوستان گرانقدر
چندی قبل، مطلبی خواندم راجع به چگونگی آشنایی شهریار و هوشنگ ابتهاج، که مناسب دیدم با عزیزان سهیم شوم. امید که مورد استفاده بزرگواران قرار بگیرد.
_____________
از عزیزترین کسان برای شهریار،هوشنگ ابتهاج، شاعر معروف معاصر بود. جوانی بیست ساله که خوب شعر میسازد، دست خط نیکویی دارد شیرین سخن است و جمال و کمالش در حد اعلا، شیفته اشعار شهریار میگردد و عمیقا مفتون غزل معروف "پریشان روزگاری" شهریار می شود:
پریشان روزگاری
زلف تو برده قرار خاطر از من، یادگاری
من هم از زلف تو دارم یادگاری، بی قراری
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
تا گرفتم گوشه در میخانه ، با یاد دو چشمت
رشگ مهر و ماه دیدم جام بزم میگساری
سنگ بر درکم بزن زاهد بیا خود تا ببینم
کوزه می بشکند یا کاسه ی پرهیزگاری؟
چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه ی شب زنده داری
شد دلم زندانی مشگین حصار چین زلفت
شاه من ای ماه مشگویی و ای شوخ حصاری
داد سودای دل اندوزی سر زلف تو بر باد
سرو من آزاده را نبود سر سرمایه داری
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تا کنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری
گر نمی آیی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری
خونبهایی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره ی مشکین پریشان کن به رسم سوگواری
باش کز شوق گل رویت غزلخوان باز خیزم
فصل گل چون بشنوم غوغای مرغان بهاری
شهریاری غزل شایسته ی من باشد و بس
غیر من کس را در این کشورنشاید شهریاری
و چنان مناثر می شود که در صدد بر می آید تا گوینده غزل را پیدا کند و دست ارادت به او بدهد. پدر سایه که از رجال معتبر و محترم ایران بود، به بیقراری فرزند با ذوق و مستعدش پی میبرد و دست او را میگیرد و به دنبال سرای شهریار میگردد. تا اینکه شاعر آن غزل را در کلبه ای محقر پیدا میکند. علاقه فرزندش را نسبت به اشعار شهریار بیان میکند و دست پسرش را در دست او می گذارد و می خواهد که شهریار، پدرانه از او مراقبت نماید. تا در سایه استاد هنر فرزندش بارور تر شود.
الفت شهریار با سایه چنان اوج میگیرد که هنگام جدایی از او اینچنین میگوید:
طوطی قناد
الا ای نوگ رعنا که رشگ شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
عروس بخت ما را ماه در آئنه می رقصد
که شمع حجله میخندد بروی چون تو دامادی
من این پیرانه سر تاجی که دارم با تو خواهم
که از بخت جوان با دولت طبع خدادادی
به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین، شخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکرپاره مگر طوطی قنادی؟
عروس ماه شاید چون تویی شیرین پسر زاید
مگر پرورده دامان حوری یا پری زادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر به دامان من افتادی؟
"گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
بشرط آنکه گهگاهی تو هم از من کنی یادی"
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
مگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
جوانی ای بهار عمر، ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولیتی بودی چو گل بازیچه ی یادی
به پای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین "سایه "ای هم دیدی و داد سخن دادی
در سال 1332 شهریار بدون اطلاع دوستان، تهران را به مقصد تبریز ترک میکند. مدتی بعد سایه به همراه "نادر نادرپور" برای دیدار استاد به تبریز میآیند و پس از زحمت زیاد، خانه شهریار را پیدا میکنند. در را میزنند؛ شهریار خود، در را باز می کند. وقتی سایه را میبیند، بسیار خوشحال می شود و او را به آغوش میکشد و این مصراع از حافظ را میخواند:
"دیدار شد میسر و بوس و کنار هم"
و سایه فی البداهه میگوید:
"از شهر شکوِه دارم و از روزگار هم "
(برگرفته از کتاب "در خلوت شهریار _جلد یک _ نوشته بیوک نیک اندیش نوبر")
_____________________________________________
با احترام
شفیقه طهماسبی


0