شعرناب

جایی که عشق، نفرت را بوسید

عشق، محبوب‌ترین واژه‌ در میان کلمات رنگارنگِ دسته‌ی محبت و علاقه است.
و نفرت، زیباترین واژه‌ در میان کلماتِ آشفته‌ی دسته‌ی تنفر و بی‌علاقگی.
گاه با خود می‌اندیشم، چگونه ممکن است واژگانی این‌چنین متضاد، به یکدیگر پیوند بخورند؟
مگر می‌شود؟
و می‌بینم…
آری، می‌شود.
از ازل، آن‌گاه که روحِ ابدی، جسمِ فانی را که در تضاد با او بود در آغوش گرفت.
از همان لحظه‌ای که روز، در آن لحظه‌ی شگفت‌انگیز کسوف، به شب بدل شد...
همان‌جا که نور و تاریکی، بی‌آنکه از هم بگریزند، در هم آمیختند.
و گاهی عشق و نفرت،
چنان درهم تنیده‌اند که مرز میان‌شان محو می‌شود…
عشقی که از شدتِ وابستگی، به نفرتی خفته بدل می‌گردد،
و نفرتی که در سکوت، بذر عشقی پنهان را در دل خود می‌پرورد.
شاید جهان، بر پایه‌ی همین تناقض‌هاست که معنا می‌گیرد.
و شاید ما، تنها وقتی زندگی را می‌فهمیم،
که در میانه‌ی روشن‌ترین عشق
و تاریک‌ترین نفرت
ایستاده‌ایم.


1