شعرناب

من نمی دانستم


آن زمان که عشق در افق چشمهایت به من اشارت کرد
سوار بر بال های نقره ای رویاهایم به سویت شتافتم
و آن زمان که عشق با لبان خاموشت دعوتم را اجابت کرد
آزاد و رها از خلوتگاه شرم هایم به سویت شتافنم
حال چه شیرین است
زخم هایی که از تیغ بال هایت بر تنم نشاندی
و روح درمانده ام را به قعر ناباوری هایم کشاندی
چه شیرین است
تند باد مغربی که از قهر نگاهت وزیدن گرفت
و رویاهای سبز باغ دلم ، در پسماند های خاطرات نسیان زده ات به فراموشی سپرده شد ، آنگاه جانم با علف هرزه های نامیدی جان دگر گرفت
من ......... نمی دانستم
عشقی که روزی تاج بر سرم نهاند
دگر روز مسیح وار به صلیبم کشاند


0