شعرناب

هر آنچه حقیقت ندارد آسیب‌پذیر است

مانند تمام وقت‌هایی که می‌نویسم هیچ خاطره‌ای به یاد ندارم؛ رویاهایی هست که ساخته‌ام و تنها همان‌ها را دارم که مرور می‌کنم و کابوس‌وار خود را در حال از دست‌دادنشان تصور می‌کنم... رویاهایی که میمیرند... پیتونِ بزرگِ سیاهی از راه می‌رسد و به دورشان می‌پیچد و یکجا می‌بلعدشان... آتشفشانی روی سرشان می‌بارد و خاکسترشان می‌کند...دریایی بالا می‌آید و غرقشان می‌کند در عمیق‌ترین سیاهی‌ها...
سپس به دنبالشان می‌گردم... به دنبال لحظه‌ای که تمام شدند...
چرا تمام شدند؟
چرا ادامه نداشتند؟
چون حقیقت نداشتند... هر آنچه حقیقت ندارد آسیب‌پذیر است... تعلق به جایی نداشتن شناورشان می‌کند... و چیزی که شناور است با هر جریانی محو می‌شود...
این گیج کننده است که آن چیزها را برای خودت ساخته‌ای اما نمی‌توانی برای خودت نگه‌ داری...
و "هر از دست دادن" حواست را پرت می‌کند که چیز دیگری ببینی...
نقش‌های نو نزدیک و سپس دور و از دست می‌روند... و این دوام نداشتن همینطور ادامه می‌یابد... قدم به قدم چیزی می‌بینی و دگر نمی‌بینی... و اینگونه همه‌ی دنیا، آشنایی غریبه می‌شود... خودت غریبه می‌شوی... بوی غربت دست از سرِ هیچ چیز برنمی‌دارد...و تو باز بدنبال آشنایی می‌گردی که درون شیارهای مغزت پرورانده‌ای...
صبر کن...
صبر نکن!
صبر کن...
صبر نکن!
صبر کن...
صبر نکن، تو که بیگانه‌ای با خویش هم...
مهتاب محمدی‌راد


0