شعرناب

نگاه تو

مادرم به ما یاد داده بودپدر بزرگم را آقا بزرگ و مادر بزرگمان را مادر صدا کنیم.
یادم هست آن سالها پدر بزرگم همیشه وقتی از سر کارش می آمد، به مادربزرگم می گفت: غذایم را که می آوری ، نرو…
بنشین ، بگذار غذا به من بچسبد.
من هم که بی خبر از همه جا ، عالم کودکی بود و نافهمی کلمات ، به خودم می گفتم : چه ربطی دارد ، نشستن مادرو چسبیدن غذا به آقا بزرگ !؟
بزرگ که شدم ، اولین بار از کسی شنیدم حسی در دنیا هست به نام «عشق» …
که بی خبر می آیدو اولین نشانه اش ، تپشهای نا هماهنگ قلب است خواندم آدمها تنها از راه چشم هایشان به دل هم نفوذ می کنند نه حرف اهمیتی دارد نه بودن کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد…
یک وقت هایی شاید ، آن غریبه آشنا ، هرگز قسمت آدم هم نباشد.ولی همان یکیار ناغافل صید مردمکهای بی قرارش می شوی کافی است برای هزار سال رویا بافتن و خواب دیدن،
اینها همه مربوط به داستانها بود و کتاب ادبیات تا آن روز که …
اولین شعرم به نام «نگاه تو» به دنیا آمد.
همان «تو» که ندارمت و نداشتنت را بَلَد نمی شوم…
حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقت ها باید به آقا بزرگ می چسبید…
غذا نیود …
چشمهای مادر بود که عشق را در همه ی ثانیه های زندگی لقمه می گرفت و می گذاشت در تنور دل آقا بزرگ…
عشق مادر بود که به وجود آقا بزرگ
می چسبید.
حالا خوب می فهمم زنده بودن بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند به هیچ کجای نام آدمیزاد
نمی آید.
مخصوصا در دوره و زمانی که آدمهایی هستند هر روز با نام عشق و یک جمله دیشب با یادت ، تا صبح نخوابیدم ،در یک نگاه تصمیمم را گرفتم …
بدون هیچ تعهدی فقط از سر هوس به تعداد هر آشنایی جدید نام آدمیزاد که هیچ نام و کلمه عشق را چون ذات خود به لجن می کشند
سیدمحمدرضا ذکاوتمند
۱۴۰۱/۱۱/۰۳


0