شعرناب

کاپشن صورتی ، گوشواره قلبی

در جمعیت هلهله بود....
به دنبالش بودم...
از آخرین اغوش تنها ۵دقیقه می گذشت...
تازه یاد گرفته بگوید: مادر...
دوان دوان در پی پرکشیدگان و جاماندگان
به دنبال او می دوید...
با اشک هایی از جنس غم
پرس و جو کرد...
او را ...با لباسی از جنس نور
و گوشوارهایی چون زنجیر خدا...
اما...کسی از پروانه او خبر نداشت....
در گوشه ایی غم را جای او آغوش گرفت...
و خدا را بر زبان می آورد...
خسته گشت...با اشک هایی از جنس باران غم
به خانه برگشت....و با آغوش عروسک صورتی رنگ چون او ،شب سنگین بی او را گذراند...
فردایی بدون او شروع گشت...
به سوی بارگاه مرگ ، بیمارستان برفت...
خدا کند آن جا نباشد...
آقا...کاپشن صورتی ...گوشواره قلبی ..
نمی دانم چه شد...
که آسمان آن لحظه بغض را آغوش گرفت
و جهان فرو ریخت...
مگر چه شد....
سکوت غمگدازی فضا را آذین گرفت...
آه....که آغوش لبخند کجا....و آغوش جسم بی جان و عرباَ عربا کجا...
تکه تکه گشت بود جسم ظریف کودکی ...
خدا صبر بدهد بر این آغوش.....
به خدا که صد تکه تکه می گشت جهان
با این آغوش جانگداز....
تقدیم به روح کوچک شهید ریحانه سلطانی نژاد


0