شعرناب

خسته از ظلم (دلنوشته)

تمام عمر رفتم در پی علم، بشد تنها نصیب قلب من حلم
ندیدم جز بلا زین راه رفته، بماند باقی اش، دل گشته خسته
....نمی دانم چه می کنند با ما... مخلوقانی که خدایشان با خدای ما فرق دارد...خدای ما عدل را دوست دارد و خدای آنها....
چرا آنها که از اسلام زدند دم؛ فقط بر فکر مو بودند و پرچم؟!
مبادا موی زن بیرون بیاید؛ که این پرچم شود، وارونه در دم!!
کسی هرگز نگفت اسلام به عدل است! اگر حق را کشید، همپای قتل است!!
زن بیچاره، گر باشد به پستو، چگونه نور علم خود کند رو؟!
نمی دانم که شاید دست تقدیر، زده بر قلب یک عاشق چو من تیر!
شده باز اینچنین درهای بسته، که گویم شعر با قلبی شکسته!


0