شعرناب

( دلتنگی های غریبانه ای )

" بهنام خداوند جان و خرد "
...........‌‌..........................................................................
آنچه اندیشه مرا به خود وا می دارد ، دلتنگی های غریبانه ی گاه و بیگاهیست که کویر دلم را تشنه کام تر می سازد .
دریغ از جرعه ای شبنم از آسمان خاموش احساس !
دیگر حتی ستاره امیدی کور سو نمی زند ، انگار به خوابی عمیق فرو شده
و گوئی ریسمان ملالت را به گردنم آویخته و مرا با خود به سوی سرنوشتی
نافرجام می کشاند .
نمی دانم ...!
شاید ناله های حسرت باری تسکین زخم های التیام نیافته ام باشد.
یا جراحت های حاکی از قطع تعلق خاطر به ناباوری هایم .
به کدامین پناهگاهی باید پناه آورم ؟ تا مبادا طعمهی شکارگاهی گردم .
یا آنکه برای تبعید به مسلخ آرزوها روانه غربت گردم ، بی هیچ عصیانی !
مگر در سلاخ خانه ها آرزوها را هم ذبح می کنند ؟!
مگر انسانهایی را با چشم خونباربه دار ناکامی ، می آویزند !
انگار مرا نیز ...!
هوای غروب است یا پائیز ! که اینگونه دل انگیز است امافریبنده
غمبار است و نفس گیر
می نالد و فریادی را عاجزانه می طلبد برای بر زبان آوردن
دلتنگی های غریبانه خویش !
مرا هنگام پرواز در افق خیال تیرباران کرده اند ،
ناوکان زهر آگین خصمانه قضاوت ها
کجاست مرهمی که بال های شکسته ام را التیام بخشد ؟
یا افق خیال دوباره ای که رقص پروازم را دوام دهد ،
به دور از سرابی نافرجام
" آیا هرگز گل سبزی از گور ترک خورده ای در گورستان قساوت ها
خواهد روئید ؟ "
آیا کسی با من سخن خواهد گفت ؟ یا خواهد شنید نوای
دلتنگی های غریبانه ام را
قلب تفت آلودم را کنایه هایی به درد می آورد و می فشارد شریان حیاتم را
چرا دستی مرا یاری نکرد ، آن هنگام که در گرداب خروشان
ضلالت ها بی همرهی غرق در شکوه بودم ؟
ریسمان ملامت های زمانه چه بیرحمانه در هم می پیچد
سرنوشت غم انگیز مرا تا آنجا که فراق استخوان های
نحیفم را بی تاب میگرداند .
کجاست تیه ضلال سوزانی که در کنج کویر لب خشکیده اش فریاد
خوف بر آورم و سکوت زجر آور بغض فرو خورده را برشکنم .
از آن هنگام که به جستجوی حقیقت پرداختم و آنگاه که ناله های شبانه
مرا بیش از پیش نا آرام گردانید احساس می کنم خوابی ناکام
مرا به بالین فرا می خواند ، حسّ سنگینی چشمان خواب آلوده ای
برای دست یافتن به رویای ناب !
تا مگر روح سرگردان راه گم کرده ام را مهار سازد.
ولیکن هر بار مهمان ناخوانده دلتنگی ها درب دلم را می کوبد
و کالبدم را برای مدتی کوتاه تهی می سازد .
" وای از دلتنگی های غریبانه ای "
" نشانی نمی یابم از مویه های کودکانه ام ، به بهانه ی پناه
جستن به آغوش دایه ی مهربانی "
پ.ن
این کویر دل عجب شد تشنه کام
گاه و بیگاه دست برده سوی جام
جام خالی گشته از صبر زلالل
کفتر عمرم نشست بر روی بام
گشت آخر دایه ی مهر بی نشان
کی پناه آرم به آغوشش مدام
.......................................‌‌‌‌...............................
( افرا _ آبادان
جمعه عصر ۳ / ۶ / ۱۴۰۲ ساعت ۱۷)
( دلنوشته ادبی ۲۳ / ۵ / ۱۳۸۱ چهارشنبه شب ساعت ۱۲ _ اصفهان خانه پدری )


0