شعرناب

قسمت پایانی زندگی فاطمه

قسمت پایانی زندگی فاطمه
فصل جدیدی از زندگی فاطمه آغاز شد .زندگی مشترکشان را با عشق وتوکل به خداوند شروع کردندبا ورود فاطمه به خانه ی محسن همه جا بوی عشق ومحبت میداد چقدر لذت بخش بود زندگی در کنار کسی که هم نظر وهم عقیده با توست واحترام خاصی برای زن بودنت قایل است .فاطمه مدام رفتار محسن وخانواده اش را با خانواده خود وفامیلش مقایسه می کرد واز این بابت خیلی خوشحال بود که خداوند همچین خانواده ای رادر سرنوشتش قرار داده است ‌.
درس ودانشگاه رو با کمک محسن اغاز کرد سرگرم زندگی بودندواز تمام لحظات بیشترین استفاده رو میبردند .
خانواده محسن فاطمه رو عین ریحانه می دونستند وهمون قدر دوستش داشتند وبهش محبت می کردند .
روزگار به خوبی وخوشی می گذشت .محسن یارو یاور فاطمه بود.وفاطمه نیز همراه وهمدم محسن .
هر شش ماه یک بار به شهرستان می رفتند وبه خانواده فاطمه سر می زدند .
رضا هم ازدواج کرده بود وسرش به زندگی خودش گرم شده بود .
درس فاطمه رو به پایان بود .در این میان محسن زبان رو هم به طور حرفه ای به فاطمه یاد میداد .
حاج مهدی که جز گروه تفحص بود وبه منطقه جنگ میرفت گه گاهی هم محسن رو با خودش میبرد وسفرشان چند روزی طول می کشید.دلتنگی فاطمه در این روزها در نبود محسن زیاد بود وحتی گاهی گریه می کرد .وهر بار مادر محسن او را به صبر وشکیبایی دعوت می کرد .
پنج سال از زندگی مشترکشان می گذشت ودرس فاطمه تمام شده بود وفوق را هم پشت سر گذاشته بود .
با محسن تصمیم گرفتند اگر خدا خاست بچه دار شوند.
از این تصمیم دو سه سال گذشت .وخبری از بچه نبود .
کم کم نا امید می شدند که فاطمه می گفت :محسن جان من توکلم به خداست هر چه مصلحت باشه همون میشه سعی کردم تو زندگیم هیچ چیزی رو به زور از خدا نخوام وهمیشه گفتم هر چه که به صلاحمه همون بشه برای بچه هم همین طور ..
فاطمه در یک دبیرستان مشغول به کار شد .واین باعث شد بیشتر وقتش صرف بچه ها بشود وکلی راضی بود که به ارزوی دیرینه اش رسیده بود .
نیما هم در یکی از دانشگاهای تهران درس می خواند وبا فاطمه زندگی می کرد.وفاطمه از این بابت بسیار خوشحال بود زیرا نیما رو با تمام وجود دوست داشت .
هشت سالی از زندگی مشترکشان می گذشت .
چند روزی بود فاطمه حال خوشی نداشت ومحسن از این بابت نگران بود .قضیه رو برای مادرش تعریف کرد که مادر با خوشحالی به محسن گفت:عزیزم چشمت روشن
م:مادر جان من می گم فاطمه مریضه شما می گید چشمت روشن؟
مادر:اره عزیزم ی سر ببرش آزمایش احتمالا خداوند هدیه ی زیبایی بهتون داده
م:مامان تو رو خدا راست می گید پس چرا فاطمه چیزی نگفته!!
مادر:عزیزم اون از متانت وصبوری فاطمه است تا حالا شده فاطمه کسی رو به زحمت بندازه .
محسن از مادر خداحافظی کرد وبه سمت خونه رهسپار شد دل تو دلش نبود مدام خدا رو شکر می کرد ‌.
خلاصه خبر بارداری فاطمه همه رو شوکه کرده بود وهمه خوشحال بودند این وسط حاج مهدی از همه خوشحال تر بود زیرا اولین نوه ای بود که خداوند بهش هدیه میداد.
روزگار گذشت وهمه مراقب فاطمه بودند .بعضی اوقات فاطمه از این همه محبت شرمنده می شد ونمی تونست چطوری از خانواده محسن تشکر کند .
واقعا یکی از یکی بهتر همه مثل فرشته پاک وبی آلایش.
خلاصه اخرای بهمن بود که خداوند یک پسر شیرین ودوست داشتنی به فاطمه ومحسن هدیه داد .همه خوشحال وشادمان خانواده فاطمه نیز به تهران امده بودند .
شبی که همه فامیل رو دعوت کردندتاولیمه بدهند. خاله مریم از فاطمه پرسید: اسم پسرت رو چی گذاشتی ؟
فاطمه گفت :موندیم هر چه آقا جون بگن یعنی پدر محسن .همه نگاه ها به سمت حاج مهدی بود که ایشون عرض کرد نه دخترم پدر شما ارجع تر هستش .اقای رضایی شما بفرمایید
اقای رضایی گفت: نه حاجی خودتون ی اسمی رو بگید .
حاج مهدی گفت :حالا که باید ما اسم تعیین کنیم پس دو اسمی میزاریم یکیش شما بفرمایید یکیش من .
با این حرف همه مهمونها خندیدن که حاج مهدی گفت .من محمد رو انتخاب میکنم .
اقای رضایی هم گفت :پس امیر رو هم من انتخاب میکنم
با این اوصاف اسم میوه ی دل فاطمه امیر محمد شد .
وهمه از این بابت راضی بودند .
حاج مهدی فاطمه رو به خانه ی خودش برد تا امیر محمد بزرگتر بشه تا از چله بیرون بیاد .
روزگار خوب وخوشی بود .
فاطمه با امیر محمد سرگرم بود ومحسن هم خوشحال وشاد .
امیر محمد نه ماهه شده بود وکلمات نا موزونی رو به زبان می اورد .قند تو دل محسن اب میشد وقتی بابا صدایش میزد .
حاج مهدی قرار شد به منطقه ای در خاک عراق برود برای تفحص که محسن هم از پدر خاست با او بیاید .
حاج مهدی قبول نمی کرد .
حاج:ببین محسن جان الان دیگه قضیه فرق میکنه تو زن وبچه داری ونباید فاطمه رو تنها بزاری
م:پدر جان فاطمه خودش راضی هستش ومن تشویق میکنه .
خودش میگه ی خانواده که دلش شاد بشه انگار دنیا رو به من میدن .تازه اون که تنها نیست نیماپیششه .
حاجی:نمیدونم دلم رضا نیست ولی باش قبلش حتما فاطمه و مادرت راضی باشن
م:باش حتما
چند روز بعد حاجی ومحسن با گروه تفحص راهی عراق شدند .
م:فاطمه جان خودت که راضی بودی حالا این گریه کردن برا چیه ؟
ف:نمیدونم دلشوره عجیبی دارم شاید به خاطر امیر محمد چون تا حالا از تو دور نبوده شاید بهانه بگیره
م:هم تو رو هم امیر رو به خدا می سپارم خیالت راحت بهونه نمی گیره
دو روز بود که محسن رفته بود .
مادر محسن زنگ زد وگفت :فاطمه جان تنها نمونید شب بیاید اینجا
ف: چشم مادر حتما
شب به خانه ی حاج مهدی رفتن ومادر محسن نذاشت فاطمه به خونه ی خودش برگرده امیر محمد بی تابی می کرد .
یک هفته ای شده بود از رفتن محسن ..فاطمه دلتنگ بود وموقع خواب کلی گریه می کرد .
نیمه های شب صدای زنگ تلفن همه را از خواب بیدار کرد .
حسین برادر محسن گوشی رو برداشت واز طرز صحبتش انگار اتفاق بدی افتاده
بعد از قطع کردن همه دوره اش کرده بودند هر کس چیزی می پرسید .
مادر تو رو خدا بگو کی بود چی شده؟
هیچی مادر من اتفاق خاصی نیفتاده پدر بود گفت:محسن مجروح شده البته چیز مهمی نیست هنوز حرف حسین تموم نشده بود که فاطمه بی حال روی زمین افتاد .
چه شبی بود آن شب؟
کاش هرگز نمی خوابیدم!
خواب هایم همه تعبیر شدند .
یک شبه آهِ نفس گیر شدند .
گم شدم در پس یک ابر سیاه
گیج ومنگ از همه جا
ثانیه ها همه یک قرن شدند.
چه شبی بود آن شب ؟
در پی دیدن او پیر شدم .
وچه سخت از همه دلگیر شدم .
کوه صبر بودم اما ز جهان سیر شدم .
درد وغم در قفس جان ،زمین گیر شدند.
مادرم ،اسوۀ صبرُ تحمل به یکباره شکست
پدرم تاب وتوانش همه رفت ز دست
ومن غمزده باید چه کنم؟
درد ،درد بودُ چه سخت نتوانی دوایش بکنی !
چه شبی بود آن شب؟
کاش هرگز نمیشد وقتِ سحر
که تنش بی جان بر روی دستان پدر
ونگاهش آرام
چه زیبا به‌خواب ابدی پیوسته
گویا از غم دنیا شده او خسته
ودگر من نشدم آن من قبل
تکه ی جانم رفت .
وخدا داد به من صبر وآرامش محض
وگمانم این است روح من هم شده قبض !
چه شبی بود آن شب ؟کاش هرگز نمی خوابیدم
«نرگس. زند»
محسن بر اثر انفجار مین به درجه رفیع شهادت نائل شده بود .
فاطمه ماند با یک دنیا تنهایی ودلتنگی وپسری که هنوز معنی واژه پدر رانمی فهمید .
روزگار به سختی می گذشت وفاطمه دیگر ان فاطمه سابق نبود گوشه گیر .منزوی از جمع دوری می کرد وفقط شب و روز در خلوت خود از محسن گلایه می کرد که چرا رفیق نیمه راه شدی .
خانواده محسن با این که غمی عظیم در دل داشتند اما تمام تلاششون این بود فاطمه رو به زندگی بر گردونند .
یک سال طول کشید تا فاطمه بتونه خودش پیدا کنه .امیر محمد شیرین زبانی می کرد وتمام هستی ودل خوشی فاطمه بود وحاج مهدی که انگار کودکی محسن رو در وجود امیر میدید نمی توانست یک لحظه دوری نوه ی عزیزش را تحمل کند .خانه ی خودش رو فروخت ویک خانه دو واحده خرید وفاطمه رو پیش خودشون برد البته نیما هم هنوز پیش فاطمه بود .واز این بابت هم خانواده فاطمه حرفی برای بردن فاطمه به شهرستان نمیزدند .
فاطمه عادت کرده بود با خیال محسن زندگی کند .والبته سعی می کرد هیچ گاه غم درونش را به امیر منتقل نکند .
امیر بزرگ وبزرگتر می شد .
زندگی روال عادی رو طی میکرد .سومین سالگرد هم به پایان رسید .
وقتی فاطمه سر کلاس می رفت امیر را به مادر محسن می سپرد تقریبا همه به نبود محسن عادت کرده بودند به جز فاطمه ..
کم کم ویروس منحوس کرونا در کشور شیوع پیدا کرده بود .اوایل اسفند ماه بود مدارس تعطیل شدند .فاطمه از این بابت خیلی نگران امیر بود خدایی نکرده مریض نشه .
اوایل کسی چیزی در مورد این ویروس نمی دانست تا کم کم کل دنیا رو فرا گرفت وایران هم از این قایله مستثنی نبود.
ده ماهی می شد که همه کشور به این ویروس دچار شده بودند.
نیما هم بر اثر تعطیلی دانشگاه به شهرستان رفته بود ومجازی کلاسها رو دنبال می کرد .ودوری نیما فاطمه رو اذیت می کرد .تمام روزهای سختش با محبت نیما راحت تر شده بود .فاطمه ترس این رو داشت که با رفتن نیما نکند پدر او را هم بر گرداند و هیچ وقت این رو نمی خاست .
اخرین بار که با نیما صحبت کرده بود گویا کمی کسالت داشت .
وبعد از ازمایش متوجه کرونا شدند .
نیما رو در بیمارستان بستری کرده بودند وکسی هم اجازه ملاقات نداشت .
دوم دی ماه سال ۹۹بود ساعت یازده شب زنگ واحد فاطمه به صدا درامد .
در رو باز کرد حاجی پشت در بود .
بله پدر جان امری داشتید .
ح:ببین دخترم چطوری بگم اماده شو باید بریم شهرستان ی سری به نیما بزنیم .
ف:چی ؟نیما من غروب با مادر صحبت کردم گفت : حالش خوبه
ح:میدونم منم نگفتم حالش بده منتها فردا کار خاصی ندارم گفتم ی سر بهش بزنیم .الان راه بیفتیم بهتره خودت میدونی که پلیس اجازه نمیده از شهر خارج بشیم .
فاطمه کمی خیالش راحت شد ورفت تا امیر رو اماده کند با مادرشوهرش وحاجی به راه افتادند .
نزدیکای ساعت ۶به شهرشون رسیدند .
وقتی وارد کوچه شدند فاطمه متوجه شد درب منزل پدرش باز است .با تعجب پرسید این موقع صبح چرا باید در باز باشه .
که مادر شوهرش گفت :دخترم اروم باش اتفاقی نیفتاده
همین که وارد حیاط شد وصدای شیون رو از خونه شنید از حال رفت .
وبعد از به هوش اومدن تازه متوجه شد که نیما هم او را تنها گذاشته .
داغ برادر کمر شکن است وخدا نکند خواهری داغ برادر ببیند .
پنج شنبه ها !!!
در خیالم با عطر پیراهنت چای دم میکنم .
در کنار شمعدانی هاجلوی پنجره با نم نم باران چشمهایم .
داغ داغ یک نفس سر میکشم .
وبا اهی بلند میفهمم چقدر تنهایم.
خیلی برای فاطمه سخت بود به هر که دل می بست تنهایش می گذاشت .روزگار نامردی بود.
فاطمه مثل بقیه نمی توانست شیون وزاری کند .فقط به نقطه ای خیره می شد وبه فکر فرو می رفت .در این میان به یاد خانم زینب کبری بود که چطور با ان همه داغ کنار امده است واز خدا تقاضای صبر می کرد .
تا چهلم نیما فاطمه در شهرستان ماند .
بعد از چهلم حاجی به دنبال فاطمه امد .
بعد از مراسم همه رفته بودند وفقط فامیل درجه یک وبزرگان طایفه بودند .
قرار شد بعد از شام به سمت تهران راه بیفتند .
که عموی فاطمه رو به حاجی کرد وگفت:ببینید حاجی ما دیگه دلیلی نمی بینیم فاطمه به تهران بیاید .تا الانم چیزی نگفتیم .نیما خدا بیامرز بود اما حالا قضیه فرق می کنه
خوبیت نداره فاطمه اونجا باشه .
حاج مهدی که منتظر همچین حرفی نبود نمیتوانست چه بگوید .
رو به فاطمه کرد وگفت :دخترم پس خونه زندگیت چی میشه .؟خودت میدونی که من قیم امیر هستم ونمیتونم اجازه بدم که امیر اینجا بزرگ بشه .یعنی اصلا غیر ممکنه .
عموی فاطمه گفت:حاجی ما هم قصد نداریم بچه رو نگه داریم.فقط فاطمه میمونه بچه رو ببرید .
دنیا دور سر فاطمه چرخ می خورد .فقط با خود فکر می کرد این وسط من چه کاره ام مگر نه این که در مورد جگر گوشه ی من حرف می زدند وای بر ما که در این اجتماع حتی اجازه نگهداری فرزند خود را هم نداریم .
حاجی گفت:ببین خان عمو فاطمه روی تخم چشمام جا داره .وخودش هم میدونه که از ریحانه برام عزیز تره .چرا می خواید زندگی این دختر رو خراب کنید .
رضا :حاجی کدوم زندگی .وقتی زن تنها توی شهر درندشت باشه به نظرتون غیرت ما اجازه میده .
دوخانواده با هم در حال کشمکش بودند .واین وسط فاطمه ارام وبی صدا برای سرنوشت خود اشک می ریخت .
فاطمه به هیچ قیمتی راضی نبود در شهرستان بماند .چون خودش عاقبت کار رو میدونست .این بار دیگه نمی خاست اشتباه گذشته رو تکرار کنه وزندانی رضا بشه .
پای جگر گوشش در میان بود .
امیر محمد ارام روی پای فاطمه خواب بود .که رضا اون بلند کرد ودر دامن مادر محسن گذاشت .هرچه فاطمه گریه کرد وداد وبیداد گوش کسی بده کار نبود .
حاج مهدی گفت :حداقل بزارید این بچه ی زره بزرگتر بشه .
بعد این کار رو بکنید .
اقای رضایی گفت :نه الان بهترین موقع است دیگه از اب وگل در اومده .
خلاصه هر کاری کردند نتونستن جلوی تصمیم پدرواقوام فاطمه رو بگیرند .
حاجی امیر رو بقل کرد وسر فاطمه رو بوسید .وبا همسرش اونجا رو ترک کردند.
فاطمه ارام وقرار نداشت .نتونست جلوی کل فامیل حرفش رو به کرسی بنشونه .
تا صبح از فراق فرزندش گریه کرد .دم دمای صبح خوابش برد .
خواب نیما ومحسن رو دید که هر دو با هم می خندیدند.فاطمه گفت:مگه شما پیش همید .محسن با لبخند گفت:اره نیما رو دیروز اوردن پیش من .
فاطمه:نیما چهل روز که اومده .
م:تازه امروز به ما رسیده .
محسن نگاهی به فاطمه کرد وگفت :امانت دار خوبی نبودی هاا .
که فاطمه از خواب پرید .سریع خاست امیر محمد رو بقل بگیره که یادش افتاد اون بردن .
واقعا چرا باید در این جامعه حق رو از مادر بگیرند .مگر نه این که نه ماه هزاران درد رو تحمل کرده .مگر نه این که جگر گوششه .چرا باید بعضی از مردها انقدر سنگ دل باشن .
یک هفته گذشت .وفاطمه در بیمارستان بستری شد .از دوری فرزندش هیچی از گلویش پایین نمی رفت .مجبور شدن سرم براش وصل کنند.در این یک هفته اجازه نداده بودند با امیر حتی صحبت کند .
بعد از مرخص شدن از بیمارستان دیگه طاقت نداشت نمیتونست تحمل کنه ..دو روز دیگه گذشت والان فاطمه نه روزه از میوه ی دلش دور افتاده .
امروز همه به گلزار رفته بودند وفاطمه به دلیل بیماری تنها در منزل بود ‌.فرصت رو غنیمت شمرد .وبه اژانس زنگ زد ویک ماشین برای تهران خاست .
وسایلش رو جمع کرد بدون اینکه کسی بفهمه رهسپار تهران شد .
گوشی همراهش رو خاموش کرد .
نزدیکای ساعت یک نیمه شب به تهران رسید .
تلفن رو روشن کرد که ای وای چقدر تماس داشته چقدر پیامک .
همش تهدید .
وفاطمه بی خیال همه فقط به عشق پسرش می رفت .
به خونه ی حاجی زنگ زد .حسین گوشی رو برداشت .
همه باز نگران که نکند اتفاقی افتاده دیگر از تلفن نیمه شب هراس داشتند .
که حسین گفت: بابا زن داداش اومده تهران .
حاجی که ذوق زده شده بود گفت: بپرس کجاست برم دنبالش .
میگه اژانس گرفته تا در خونه میارش .
خلاصه همه منتظر فاطمه بودند وفاطمه بی تاب دیدن پسرش .
با ورود فاطمه همه به گریه افتادند وفاطمه فقط امیر رو صدا میزد .
با در اغوش کشیدن امیر انگار روح تازه ای گرفته بود وتمام نگرانی هایش بر طرف شد .مدام حرف محسن تو گوشش بود .وقول داد امانت دار خوبی باشد .
فردای اون روز اقای رضایی زنگ زد وبه فاطمه گفت .دختری به اسم تو ندارم وبه همه گفتم هیچ گاه حق نذاری پات اینجا بزاری از ارث هم محرومت کردم .فاطمه فقط گریه می کرد ودر دلش می گفت همه فدای یک تار موی امیر محمد .
شب همه جریان رو برا حاجی تعریف کرد .حاجی گفت واقعا متاسفم .ولی دخترم مگه قرار بوده تو ارث بگیری ؟
ما فقط وجود تو برامون ارزش داره مال دنیا که بد دنیاست .
از اون شب فاطمه تصمیم گرفت در امر تربیت امیر محمد کوتاهی نکند وطوری تربیتش کنه که حقوق زن ومرد برایش برابر باشه . وبه خداوند توکل کرد .
با پسرش زندگی جدیدی رو اغاز کرد دور از خانواده هر چند که غم دوری مادر وخانواده اذیتش می کرد .به جاش خدا رو شکر می کرد که حاجی وخانوادش رو داره .
و هر شب از خدا می خاست که دل پدر رو نرم کند تا فاطمه رو ببخشد .پایان
سپاس از همه عزیزان که با تشویقشون من رو همراهی کردند که تا اخر داستان رو به پایان برسونم .
به امید روزی که زن جایگاه واقعی خود رو در این مملکت پیدا کند .
در پناه حق
آمدم خانه ی دل را تکانی بدهم
ناگهان آرام افتاد شکست
جورچینی شده است
درهم وریخته ازغم برهم
تکه اش رفت ز دست...نیست که نیست
حال من ماندم ویک دل که نشست
به امید روزی شاید آید به دست
سال هاست در پی آن میگردم.....


0