شعرناب

مشته حاجی

مشته حاجی
در لنگرود قدیم بازاری بود بنام بازار لباس فروشان.
این بازار در ضلع جنوبی بازار بزازان و طلا فروشان در روزهای شنبه و چهارشنبه برپا می شد.
اینطور نبود که در این بازار فقط لباس می فروختند، خیر
در این دو روز کنار بساط لباس فروشان، بساط های اجناس خرازی و بزاری و آفتابه و لگن و میوه و وسایل نظافت حمام مثل ِ
گل ِ سرشور
حنا
کیسه و لیف و و و هم می فروختند
این بازار پشت دکّان قنادی زینی و لوازم ِ خانگی-فروشی ِ اخوان رضایت و رجب پور برپا می شد.
دکّانداران ِ ثابت این بازار یکی سید تقی لباس فروش بود که خانه اش در رکج محله و جنب مسجد همین محله بود.
یکی هم محسنی بود که علاوه بر فروش لوازم ِ خانگی مثل چراغ ِ خوراک پزی و دیگ و ظروف، نمایندگی گاز مایع را هم داشت.
همچنین آقایان حریری و معصومی بودند که دکان بزازی داشتند.
آقای نیاکویی هم سلمانی داشت.
همچنین یک نانوایی، یک دباغی، یک نفت فروشی، یک رستوران، یک کله پاچه فروشی که صاحبش آقای اکپاتانی بود و یک آفتابه فروشی هم در اطراف این بازار بود که بعد کوچه ی کوزه فروشان از آن منشعب می شد.
اما در میان این دکانداران، یک دکانداری بود که از همه قدیمی تر بود و اسمش مشته حاجی بود.
مشته حاجی را وقتی من هنوز پنج یا شش سالم بودم، برای اولین بار دیده بودم.
او درست در ضلع غربی بزازی حریری یک خواربار فروشی به زبان امروزی داشت اما آن موقع می گفتند عطاری.
چون دکاندارهایی از این جنس، هرچیز ممکن را به مشتری عرضه می کردند.
اما آنچه که مرا به مشته حاجی پیوند داد و حداقل در دو روز یعنی شنبه و چهارشنبه مرا بسوی خودش جلب می کرد،
نخود برشته ای بود که با گرفتن یک دهشاهی از من، یک جیبم را پر از نخود می کرد که حداقل دو ساعتی مرا مشغول می کرد.
دلیل اینکه در هفته دو روز مشتری دایم مشته حاجی بودم، این بود که پدربزرگ ِ مادری من در این دو روز لباس هایی که برای روستایی ها خیاطی می کرد، روی بساطی در این دو روز به آنها می فروخت.
من هم در این روز پیش پدربزرگم می رفتم و آنجا می نشستم و روستایی ها وقتی لباس می خریدند، به من انعام یا شاگردونکی می دادند.
یعنی در این دو روز وضعم خوب بود و حداقل دو ریال و حداکثر تا پنج ریال هم انعام می گرفتم.
اما وقتی که بزرگتر شدم و به مدرسه رفتم هرگاه گذرم در وقت غروب که دکان ها تعطیل می شدند، به سمت این بازار می افتاد، می دیدم مشته حاجی در چوبی دکانش را می بندد و با یک قفلی که حداقق یک تا دو کیلو وزن داشت به دو میله ی آهنی که به صورت ضربدر از بالا تا پایین در ِ دکان امتداد داشت، به هم قفل می کرد و دکانش را چهار میخه می کرد.
و همچنین می دیدم بعد از قفل کردن دکانش، سه بار قفل را در کف دستانش می گیرد و با لب و صورت و پیشانی، بوس و مس می کند.
بعد وردی می خواند و دوباره و سه باره همین را کار را می کند.
سپس وقتی که می خواست از دکانش فاصله بگیرد، هر قدمی که بر می داشت نگاهی به دکانش می کرد،
باز وردی می خواند و فوتی هم همراه ورد به طرف دکانش پرتاب می کرد.
و این عمل را تا هفت قدم انجام می داد و بعد به سمت خانه اش می رفت.
یک روز من از روی کنجکاوی از پدربزرگم پرسش کردم که چرا مشته حاجی چنین می کند؟
پدر بزرگم گفت مشته حاجی چون یک انسان معتقد و مومنی است فکر می کند با این کارهایش، دکانش را از دزدی و آتش سوزی بیمه می کند.
چندی نگذشت که باز گذرم به آن سمت خورد و با دوستی خواستیم پیش مشته حاجی برویم،
سلامی عرض کنیم
و بعد نخود برشته بخریم.
اما دیدیدم که دکانش بسته است
در روزهای دیگر باز وقتی گذرمان به سمت دکان مشته حاجی افتاد، باز دیدیم که دکانش بسته است.
وقتی پرسش کردم چرا دکان مشتی حاجی بسته است؟
گفتند که دکان مشته حاجی را دزد زده است و هر چه در آن بود را به یغما بردند و وقتی هم خبر دزد زدن دکانش به مشته حاجی می رسد او در جا سکته می کند و می میرد.
در حالی که بسیار ناراحت شده بودیم، از دکانش فاصله گرفتیم و رفتیم.
امروز بعد از شصت و سه سال که به مشته حاجی نگاه می کنم و به او فکر می کنم، می بینم که او انسان زلالی بود. اما به چیزهایی باور داشت که هیچ سودی برایش نداشت.
یعنی بوسیدن قفل و فوت کردن و ورد خواندن هیچ کمکی به او نکرد و نمی کرد.
باز به خودم می گویم که خب
مشته حاجی انسان زمانه ی خودش بود
بی سواد بود
دنیا دیده هم نبود
که باورهای اینچنینی داشت
و به باور من حرجی به مشته حاجی و مشته حاجی های آن زمان نبود.
اما آیا باید در این زمانه هم مشته حاجی هایی وجود داشته باشند که با دعا و ورد و استطرلاب، دکان و زندگی شان را بیمه کنند؟
آیا نباید تکانی،
مغری
عقلی
خردی به خودشان بدهند و از این خرافات فاصله بگیرند؟
ای کاش مشته حاجی های زمانه ما بتوانند از اینگونه اعتقادات برای هیچ فاصله بگیرند.
چنین باد
احمد پناهنده


0