شعرناب

دور از آدم‌ها

عاشقم شده بودی. می‌دانستم. می‌دیدم که گاه نگاهت راه می‌افتاد و جایی میانِ شکوفه‌های ریزِ گلِ سرم گیر می‌کرد؛ ولی به رو نمی‌آوردم. نمی‌توانستم. نمی‌شد فرهاد! خودت هم می‌دانستی که نمی‌شود. فاصله‌ای بین ما بود که حتی اگر سال‌ها هم راه می‌رفتم، به تو نمی‌رسیدم. محال بود. به توانِ من نمی‌رسید.
بعد از مُهر طلاقی که خورد وسط شناسنامه‌ام، دیگر مریمِ سابق نشدم. جامعه نمی‌گذاشت. حرف‌های مردم مثل بختک چسبیده بود به زندگی‌ام و دست برنمی‌داشت. و حالا همینم مانده بود بیایند بگویند چشمش دنبال پسرِ مردم است.
به خدا من هم دوستت داشتم فرهاد! همین اواخر فهمیده بودمش. ولی می‌دانی...؟! دوست داشتن تو درد داشت فرهاد! اینکه آن اوایل نمی‌دانستم کیستی و در خیال خودم می‌افتادم دنبالت، غم داشت. دوست داشتنت مثل چیزی بود که دوست داشتم وقتی کسی نگاهم نمی‌کند، دور بیندازمش! انگار که کارم اشتباه بوده باشد. انگار که دزدی کرده باشم. یا چه می‌دانم؛ وسط زمستان، جلوی چشم صدها رهگذر، روی یخ‌ها زمین خورده باشم.
نمی‌دانم شیوا چه دیده بود که همه چیز را فهمیده بود. توی راه مؤسسه از من پرسید: خوشحالی؟ گفتم: غمگینم!
–چرا؟!
–چون خیلی خوب مرا می‌شناسد.
و یادم افتاد توی ایوانِ مؤسسه و درحالی که لیوان چایی دستت بود، وقتی بهت گفتم: «دوستت ندارم» خم شدی و درِ گوشم گفتی: «دروغ می‌گویی.»
و بعد روزی را یادم آمد که تولدم بود و تو برایم یک دسته ارکیده آورده بودی. با همان لبخند همیشگی‌ات که دل می‌لرزاند. لحظه‌ای ماتِ لبخندِ شیوایت، گفتم: «دوستم داری؟» تعجب کردی. انگار که باورت نمی‌شد این را پرسیده باشم. باز ولی لبخند زدی. گفتی: «آدم درِ گوش کسی که دوستش ندارد، حرف نمی‌زند.»
اتفاقا پدر هم همین‌ها را می‌گفت. می‌خواست به فکر خودم باشم. ولی نمی‌شد. می‌گفت: «حرف مردم، حرف نیست. اراجیف است. برای بستن دست و پاست.» من ولی گوشم بدهکار نبود. خام بودم. نمی‌فهمیدم. تازه بعد از رفتنت فهمیدم چه کرده‌ام.
شاید ندانی فرهاد؛ و یا شاید هم نخواهی که بدانی؛ ولی تازه وقتی فهمیدم جدی‌جدی از هم دل کنده‌ایم، شدم مثل پدر! و حالا دیگر کاملا تبدیل به پدر شده بودم. مثل او نگاه می‌کردم؛ مثل او غذا می‌خوردم؛ مثل او فکر می‌کردم. و دقیقا مثل خودش توی خیالم قلیان دود می‌کردم. و بعد می‌دیدم که آن دود، از کف خیالم بالا می‌رود و به پنجره‌های اتاقم می‌چسبد. حتی به آن طرفِ مرزها هم نمی‌رسد. همین جا توی اتاق می‌مانَد و در نبودت خفه‌ام می‌کند.
و من...! و این من، با تمام دیوانگی‌ام، هر بار آرزو می‌کنم وقتی مُردم و باز به دنیا آمدم، چراغِ خیابان باشم. همان قدر ثابت، همان قدر واضح، و به آن میزان دور از آدم‌ها!
نسرین علی‌وردی


1