شعرناب

# قند و پند ۲

💫بنام اموزگار حکیم اهورامزدا ی مهربان✨
زرتشت: در جهان راه یکیست و آن راه درستیست🌹
در قریه ای مرد دانا و عالمی زندگی میکرد که برای اهالی بسیار مورد توجه و حمایت بود،مشکلات مردم را حل مینمود و به یاری گمراهان،فقرا،اهالی میشتافت....
از همین روی مردم بسیار اورا دوست میداشتند و امین خود میدانستند...
روزی فردی به دیدار او امد و پرسید ای مرد زاهد تقاضایی دارم و تو باید اجابت کنی ،مرد عالم گفت بگو تا بدانم و اگر توان داشتم اجابت کنم....
مرد گفت من هم دوست دارم همانند تو بشوم،مردم به من نیز همانند تو احترام و ادب کنند زیرا ما هر دو انسانیم و چرا نباید من هم شبیه تو باشم....
عالم لبخندی زد و گفت ساده نیست،رمز و رازهایی دارد،اما اجابت میکنم ،قوطی فلزی را به مرد داد و گفت از این خوب مراقبت کن و به کسی مگو،درب انرا نیز اصلا باز نکن،نباید بدانی درون آن چیست!!!!دو روز دیگر با آن به دیدارم بیا!!!!
مرد با خوشحالی قوطی فلزی را به زیر بغل زد و از راه بازار راهی منزل شد،هر که از او جویا ی آن قوطی شد شروع به تعریف نمود،چند ساعتی کشید به منزل رسید و کل ماجرا را برای همسر خود تعریف نمود،در این میان قوطی شروع به حرکت و تکان خوردن نمود،مرد و همسرش با تعجب به قوطی و یکدیگر خیره شدند،قوطی همچنان تکان میخورد.....
همسر او رو کرد به مرد گفت چرا درب را باز نمیکنی ببینیم درونش چیست تکان میخورد،مرد گفت عالم تاکید کرده باز نکنیم،از همسرش اصرار و از مرد انکار....
بالاخره مرد وسوسه شد و قوطی را به حیاط برد و درب انرا گشود،موشی از درون آن به بیرون جست و فرار کرد....
مرد گفت بدبخت شدیم ،چرا به حرف تو گوش دادم،نباید گوش میدادم،همسر او که او را نگران دید گفت بهتر است تله موشی فراهم کنیم نزدیک آب انبار بگذاریم موشی صید کنیم و داخل آن بی اندازیم....
مرد سری تکان داد و چنین نمودند،دو روز بعد مرد خوشحال و خندان با تعدادی از اهالی نزد عالم شهر رفتند،عالم قوطی را خواست و درب انرا گشود،موش به سرعت بیرون جهید و فرار کرد....
عالم نگاهی به مرد انداخت و گفت این آن موش نبود،چون آن موش دست اموز بود و هرگز فرار نمیکرد،تو که نتوانستی راز کوچک این قوطی را حفظ کنی چگونه راز و اسرار عالم و کهکشان را میخواهی بدانی و انرا حفظ کنی،قبل از اینکه چیزی را بخواهی باید ابتدا ظرفیت و دانش انرا در درون خود ایجاد کنی.
🤞🙏🌿
قند و پند۲# م.مدهوش♥️


0