شعرناب

داستان کوتاه

مرد با عصبانیت درِ خونه رو باز کرد و گفت: گمشو بیرون!
خسته ام کردی! از قیافه ات از صدات متنفرم!
دیگه نمیتونم تحمل کنم برو پی کارت!
با خودش گفت : اینکارا یعنی چی؟
من که کار بدی نکردم!
فقط میخواستم کنارش باشم!
ولی مرد تصمیم خودشو گرفته بود از خونه بیرونش کرد و درو محکم بست.
چند روز بعد درِ خونه باز شد مرد دو طرف کوچه رو نگاه کرد تا مطمئن بشه نیست.
بیرون اومد و با عجله رفت سمت مغازه ی سرِ کوچه!
چند قدم که رفت دوتا پاهاش رفت هوا با کمر زمین خورد.
هنوز گیج و منگ بود که احساس کرد صورتش گرم و خیس شده!
آره خودش بود!
سگی که چند روز پیش بیرونش کرده بود داشت صورتِشو لیس میزد!


0