شعرناب

شاعرانه‌های شعر و شاعر ۲

شاعر پشت میزش نشست. دفترش را باز کرد و شعری تازه نوشت؛ شعری که از واژه‌هایش عطر عشق و مهربانی می‌تراوید!
اما وقتی شب خوابید و صبح بیدار شد و به دفتر بازش روی میز نگاه کرد، دید هیچ اثری از شعرش بر صفحه‌ی کاغذ نیست!
متعجب و اندوهگین از پنجره پرسید: «تو شعر مرا ندیده‌ای؟»
پنجره پاسخ داد: «دیشب که خواب بودی، باد آمد و شعرت را برد!»
شاعر با تعجب و ناراحتی گفت: «باد شعرم را کجا برد؟»
پنجره گفت: «اصلا ناراحت نباش. باد شعرت را برد تا ابری باران‌زا شود و کلمه‌هایش بر قلب‌های تشنه ببارد...»
شاعر خوشحال شد و گفت: «آه... چقدر خوب... فقط کاش خودم شعرم را حفظ بودم...»
در همین هنگام صدای باد آمد که داشت شعری را زمزمه می‌کرد.
شاعر شعر خودش را شناخت.
باد به پنجره نزدیک شد و گفت: «ابر شعرت حسابی بارید و قلب‌های تشنه را سیراب کرد. حالا من زمزمه‌ی شعرت را برایت آورده‌ام.»
شاعر با خوشحالی گفت: «چقدر از تو ممنونم ای باد عاشق و رها... حالا باز هم شعرم را زمزمه کن تا من آن را دوباره بنویسم!»
سپس در حالی که باد شعر را زمزمه می‌کرد شاعر آن را دوباره در دفترش نوشت.
شبنم حکیم هاشمی


0