شعرناب

شاعرانه‌های شعر و شاعر ۱

شاعر کلمه‌هایش را گم کرده بود و به شدت بی‌تاب شده بود؛ چون نمی‌توانست شعری بگوید. روبه‌روی آینه ایستاد. به تصویر خودش در آینه نگاه کرد. و پرسید: «کلمه‌هایم کجا هستند؟ چگونه باید آن‌ها را پیدا کنم؟»
آینه پاسخ داد: «کلمه‌هایت در اعماق قلبت مدفون شده‌اند. باید صبر کنی تا دوباره جوانه کنند.»
پس شاعر انتظار کشید. تا اینکه پس از مدتی، حس کرد چیزی در اعماق قلبش دارد تکان می‌خورد! فهمید که کلمه‌ها دارند از خاک جوانه می‌زنند!
به آینه گفت: «کلمه‌هایم دارند جوانه می‌زنند.»
آینه گفت: «حالا باید صبر کنی تا رشد کنند و سرانجام درخت شوند.»
شاعر صبر کرد. و چندی بعد، درخت کلمه‌هایش را در آینه دید!
با خود فکر کرد: «چقدر زیبا... این درخت یک شعر بسیار زیباست که از نطفه‌ی کلمه‌ها بارور شده است و حالا میوه‌هایش هم کلمه‌‌اند!»
دست دراز کرد. کلمه‌‌ها را چید و در قلبش گذاشت تا درخت دیگری ببالد!
از آن‌ پس، درختش مدام میوه‌های کلمه می‌داد و شاعر آن‌ها را می‌چید و در قلبش می‌گذاشت تا باز درخت شوند!
و آن‌قدر این کار را تکرار کرد تا در آینه جنگلی از درختان کلمه گسترده شد!
از آن به بعد، شاعر در میان جنگل کلمه‌ها به زندگی‌‌ای شاعرانه‌اش ادامه داد.
شبنم حکیم هاشمی


0