شعرناب

عباس گودرزی شاعر بروجردی

آقای "عباس گودرزی" شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۸ خورشیدی در بروجرد است.
ایشان، تحصیلاتش را تا ارشد فقه و حقوق ادامه داده و از اعضای فعال انجمن‌های ادبی اوستا و کتابخانه‌های عمومی بروجرد است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
خدا دوباره مسیحی نصیب دنیا کرد
چقدر خوب جهان را دوباره احیا کرد
ببین که کعبه به ذکر "علی ولی الله"
ز شوق آمدن مرتضی دهن وا کرد
برای امت اسلام کعبه شد قبله
برای کعبه خدا قبله‌ای مهیا کرد
علی‌ست مرکز هر نقطه، باء بسم‌الله
کسی که شأن نزولش عجیب غوغا کرد
کمال دین نبی را خدا به نام علی
به دست قدرت خود عاشقانه امضا کرد
به افتخار علی هم خدا نجف را خلق
و این چنین حرم عشق را مطلا کرد
کویر را هم اگر که خدا اراده کند
به ذکر ناد علی می‌شود که دریا کرد
فقط به عشق علی می‌‌توان که سلمان شد
به حب اوست که باید عقیده پیدا کرد
سعادت دو جهان را مگر که از چه کسی
به غیر ذات علی می‌شود تمنا کرد؟
(۲)
[عشق پائیزی]
قسم به عاشقی مهرها و آبان‌ها
قسم به پاکی هر قطره اشک باران‌ها
به جان خاطره‌های من و تو و پائیز
به خاطر تو شدم مبتلا به بحران‌ها
به تیغ چشم تو قلبم چنان ترک خورده است
شبیه جسم ترک خورده‌ی بیابان‌ها
صدای سمفونی باد و خش‌خش برگ و
صدای پای تو پیچیده در خیابان‌ها
و عطر وسوسه انگیز خاک نمناک و
من و تو مست و خراب هوای طوفان‌ها
و رنگ زرد درختان نماد عشاق است
و عشق سمبل انسان نمای انسان‌ها
و تازه اول راه است "عشق پائیزی"
همیشه آخر خط نیست خط پایان‌ها.
(۳)
ببین نمانده برایم به غیر فاصله راهی
اگرچه هست در این راه چاه در پس چاهی
دلم خوش است، جدایی تمام می‌شود اما
کنم چگونه تحمل، ببینم از تو نگاهی؟
برای خلق تصاویر اگرچه بی‌هنرم من
کشیده‌ام به دلم نقش حسرت و غم و آهی
اگر گناه من اشعار حسرت آلودست
نمی‌شود که کنم توبه از هوای گناهی
پر است دفتر عمرم ز توبه‌های دروغین
شده‌ست تیره ورق‌هاش با نقاط سیاهی
چه مشکل است غزل را برای عشق سرودن!
چه لذتی‌ست در این مشکلات، گاه به گاهی!
(۴)
عطش را واقعأ تنها گلی پژمرده می‌فهمد
غزل را هم فقط هرکس دلش آزرده می‌فهمد
به چالش ‌می‌کشاند مرد را این عشق جادوگر
کسی که عشق قلبش را به یغما برده می‌فهمد
دلم خون است از عشق و دلش خون است عشق از
که حرف زخم دل را خون دل‌ها خورده می‌فهمد
هلاهل می‌شود هل در دهان از دوریش زیرا
که طعم این حقیقت را دلی افسرده می‌فهمد
و اصلأ درد دوری را فقط یعقوب وقتی که
زلیخا یوسفش را تا به زندان برده می‌فهمد.
(۵)
در بودن تو زندگی‌ام شیرین است
شادی که نه حتی خود غم شیرین است
من چای بدون قند می‌نوشم چون
از دست تو چای تلخ هم شیرین است.
(۶)
غمت در سینه و لبت‌هات خندان عاشقت هستم
دو چشمت آسمان اشک تو باران عاشقت هستم
شروع‌ام با تو بوده نقطه آغاز خوبی‌ها
جهانم، مهربانم، جان جانان عاشقت هستم
به عطر ناب گل‌های همان چادر نماز خود
مرا هم برده‌ای تا شهر ایمان عاشقت هستم
توئی نقاش من ای بهترین نقاشی خلقت
بدون عشق مادر چیست انسان؟ عاشقت هستم
بهشت زیر پایت چند می‌ارزد؟ نمی‌دانم!
به جانم می‌خرم آن را به قرآن عاشقت هستم.
(۷)
لایق عشق نیست هر فردی
با چه عقلی مرا رها کردی؟
کوره‌ی آتش هستم اما تو
با من این‌قدر مثل یخ سردی
مانده‌ام در تناقضی مبهم
ای که درمان من تویی دردی!
در نمازم حضور قلبی نیست
چه بلائی سر من آوردی!
چند رکعت غزل بخوانم که
بار دیگر به خانه برگردی؟
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


0