شعرناب

کسی چه میداند

برایم حالتی تهوع آور پیش آمده است حالتی از سرگیجه شروع شده تا اینکه بالاخره خون را همراه همه چیزی دیدم من مریض نبودم شاید هم باشم موضوع حالا این نیست من چه مریض دارم مریضی هر چه بود بالاخره این جسم لعنتی را از بین می‌برد چه این باشد چه حرف های سرسام آور بچه خلوچله باشد بالاخره به قول خواهر همه مییمردیم همه جز انهایی که از زنده بودن خودشان هراس داشتن گویی زندگی برایشان حکم تقدیری را داشت که هیچ وقت آنرا قبول نکرده بودند گویی همه چیزی با این مریض به پایان خودش نزدیک میشد احساس اش میکردم در. درون ام اتفاقی افتاده بود که حتی دکتر ها هم از تشخیص آن عاجز بودند دکتر ها به مادرام جواب رد داده بودند من مریض نا علاج داشتم با اینطوری بگویم خودم آنقدر دیگر تلقین کرده بودم که احساس اش برای سنگینی می‌کرد می‌دانستم همه چیز به نحوه مثل خانه ما که روزا هیچکس در آن نیتس این درون ام روزی با خودش می‌گوید بهتر نیست دیگر جواب این نامه ها را ندهم و به نحوه ساکت می‌شود
راستش باورم این بود روزی شادی می آید این همان چیزی بود که بعد از این مریضی به من می دادند همه ولی خوب اشتباه بود روزی نیامد روزی دیگر سالی دیگر و بالاخره هیچ وقت نیامد من ماندم ام یک کودک در معرص خطر شدید زیستن.
!


0