شعرناب

4حکایت ازعبید زاکانی

4حکایت ازعبید زاکانی
چهارحکایت ازعبید زاکانی
از رساله ی دلگشا
حکایتِ اول :
سربازی را گفتند :
چرا به جنگ بیرون نروی ؟
گفت : به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان هم مرا نشناسند ، پس دشمنی میان ما چون صورت بندد ؟
حکایتِ دوم :
صوفی ای را گفتند : جُبّه ی خویش بفروش !
گفت : اگر صیاد دامِ خویش فروشد به چه چیز صید کند ؟
حکایتِ سوم :
شخصی ازمولانا عضدالدین پرسید :
چون است که در زمانِ خلفا ، مردم دعویِ خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند ؟
گفت : مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر .
حکایتِ چهارم :
شخصی خانه به کرایه گرفت ،
چوبهای سقف اش بسیار صدا میکرد ،
به خداوند خانه از بهرِ مرمتِ آن سخن بگشاد .
پاسخ داد :
که چوبهای سقف ، ذکرخداوند میکنند .
گفت : نیک است ، اما میترسم این ذکر منجر به سجده شود .


0