شعرناب

صندلی چرخ‌دار

او مرا از خودم می‌دزدید و من همانند احمق‌ها دل از خود می‌کَندم و با او همراه می‌شدم، کاش این‌گونه دلم را به او نباخته بودم تا هم‌اکنون با تمام سلول‌های بدنم پشیمانی را احساس کنم... کاش آن روزِ شوم همانند همیشه دل از علایق و عقایدم نمی‌کندم و با او رهسپار راهی که می‌دانستم به ضررم است نمی‌شدم.
و کاش‌هایی که هیچ‌وقت جای جبران ندارند!
و حالا من مانده‌ام و بدنی که حمل آن را صندلی چرخ‌دار بر عهده دارد و قلبی که همانند لیوانی شیشه‌‌ای شکسته و صدها تکّه شده.
می‌دانستی حاضرم برای رسیدن به تو سنگ را به رعشه درآورم گفتی: فلان فرد را که از کارهای خلاف تو سر در آورده بود را از زمین نابود کنم و بعد از به پایان رساندن کارم بهترین جشن عروسی را برایم می‌گیری.
با شوق و ذوق بی‌نهایت کارَش را تمام کردم، توأم به عهدت وفا کردی و ترتیب مجلس ازدواج‌مان را دادی.
همه‌چیز خیلی خوب بود تا این‌که روز عروسی‌مون پلیس‌ها بالاخره مچ‌ات را گرفتند... تو فرار کردی من هم به دنبالت همانند کودکی به دنبالِ مادرش می‌دویدم آن هم با لباسِ عروس؛ دویدن فایده نداشت صدای نفس_نفس زدن پلیس‌ها را احساس می‌کردم و این یعنی خیلی نزدیک شده بودند به ما، ایستادی و من هم به تبعیت از تو ایستادم گانِ همیشه همراهت را به بیرون آوردی و به پلیس شلیک کردی.
پلیس دیگر هم از پشت سرت می‌خواست به تو شلیک کند و تو متوجه شدی و من را همانند زِره مقابل خود قرار دادی!
پشیمانی فایده ندارد چون کاری که تو با من کردی جبران ناپذیر است و من باید تا آخر عمر کالبدم را به همراهِ قلبی خُرد شده به روی صندلی چرخ‌دار حمل کنم!
مهلا بهلولی🤍


0