شعرناب

خاتون

تو آمدی و با لحنی تلخ گفتی
خاتون٫٫
پدر می خواهد تورا به زور درگیر یاری دگر کند
امیر خطاب به پدر خاتون ٫٫
چرا چنین میکنی ای که دلت از جنس سنگ است
نگاهت از احساس به دور و به مادیات دنیا است
تو یکی را ز منفعت خودت بدبخت ساختی ای
تا دنیا دنیاست برای این کارت جوابی دندان شکن است
خاتون ٫٫
من مجبورم به حرف پدر گوش کنم ، ما شاید دگر همدیگر رو نبینیم ، من بروم که دارد دیر می شود
امیر خطاب به خاتون ٫٫
ای شب های روشن و مهتابی من
ای خاتون ، خاتون ، خاتون ، خاتون
خاتون .......


0