شعرناب

خاتون و آشنایی

شب بود و ماه در میان ستاره ها می درخشید من تنها روی پشت بام نشسته بودم داشتم تماشا میکردم ماه را آن شب یک جور عجیبی دلم گرفته بود آنقدر عجیب که دلم میخواست سالیان سال در میان ستاره ها زندگی کنم از زمین دور باشم عجیب نیست که با ۲۲ سال سن چنین احساسی را دارم،با خود اندیشیده ام و گفتم امیر گاهی وقتها لازمه که تو ناراحت باشی اما نه اینکه از زندگی دل بکنی ، از جا برخاستم که از گوشه بام به پایین بیایم ناگه روی ماه تو را دیدم چه زیبا بود چشمانت چقدر نورانی بودن نگاهت،
ای که دیدمت ز نگاهت مات ماندم
ای که تا تو را دیدم بیهوش ماندم
ای که برق چشمانت مرا گرفته است
پس زین پس هزار سال عاشق شما ماندم
خود را از لبه بام به کوچه رساندم با لحنی مات زده و غمگین تو را صدا کردم
خاتون
تو چه داری که اینگونه مرا سرشار از انرژی کرده ای
غمگین بودم و ناراحت مرا در یک آن شاد کرده ای
خاتون چشمانت از جنس چیست،نگاهت از جنس چیست
که اینگونه مرا مات نگاهت کرده ای
تو کمی خجالت زده شده و خواستی از کنار من بگذری ، باز تورا صدا کردم
خاتون .....


0