شعرناب

حسرت یک عید

نزدیک عید که میشد پدر و مادر دستمونو میگرفتند و برای خریدبه بازار میبردندو از کفش بگیر تا پیراهن و شلوار با دو شماره بزرگتر برامون میخریدند تا ساله بعد..و اما دیگه بزرگ شدیم و هر کی رفت پی زندگی خودش ازدواج کردن و زندگی تشکیل دادند من هم ازدواج کردم و ثمره این ازدواج یه پسر به نام امیرعلی هست که الان ۱۲ سالشه در این ۱۲ سال یک بهار دل خوش نبودیم وساله نو را احساس نکردیم ...نزاشتند که یک عید رو به خوبیو دله شاد داشته باشیم و من هم احساس کنم که پدر هستم مثله زمانه پدرمون که دسته مارو میگرفت برای خرید عید مارو میبرد بازار و این حسرت ها چه درد آور است که در انتظاره بهاری باشی که کسی حتی با حرف تورا نرنجاند دیگر بماند که کارهایشان نسل بشر را منقرض میسازد ... امید دارم به روزی که دستانه پسرم در دستم باشد و برای خرید سال نو او را به بازار ببرم ...
کاش آخره این زمستان بهاره من باشد ....
امیرعلی خیلی دوستت دارم .... پدرت


0