شعرناب

طبیعت شارک

طبیعت شارک
من چه بسی درس آموختم ز طبیعت شارک. من از درخت چگرد آموختم،در خار بودن هم میتوان ز شکوفه سخن گفت. من از قنات دهمیر آموختم زندگی یعنی گذر بی وقفه، یعنی جاری شدن، قابل یاری شدن است.
من از طبیعت شارک بسی درس آموختم
من از سکوت دشت سورگ آموختم، سرسبز و شاد بودن همیشگی نیست، حتی ویرانی و پژمردن هم فصلی دارد. من از قبرستان بهتکان آموختم، زندگی یعنی دو قدم مانده به پایان، منزل ابدی قبرستان، پس آغازم را بهترین پایان میکنم.
من از رودخانه جشکور آموختم با مستی و مدهوشی، با طغیان کردن نمیتوان درخت گزی را شکست داد حتی از گز فهمیدم تسلیم نشدن پیروزی نیست. من از نخل خرما آموختم تکان خوردن نشان حسرت خوردن نیست، لرزیدن نشان پایان است. من از غروب خورشید پشت کوه ها آموختم، گر طلوع دوباره خورشید نبود غروبی زرد نمیشد. من ز کوه های شارک آموختم باید استوار ماند، حتی تظاهر باشد، گرچه در نهان، با نوازش باد هم خاکستر شویی. من ز گنجشکی که زیر ریزش باران ناله میکرد آموختم، زندگی یعنی حسرت و آه، پریشان غم، اندوهبار درد. من از شاپرک آموختم کوتاهی عمر را، بهانه مردن ندانیم، باید در همین زمان کوتاه شعر را شروع، شاعری را در سجده و رکوع، تا سجاده غزل ترانه امید خدایی را به بهترین نحو بسراییم. من از فصل بهار آموختم، میشود روی برگ برگ گل قدرت خدا را لمس کرد، میشود در سفره سبز بهار مهمان خدا شد. من از پلارکوه آموختم با وز وز باد کوه فرو نمیریزد. پایان (پلارکوه


0