شعرناب

کبری سعیدی شاعر ایرانی

بانو "کبری سعیدی" با نام هنری "شهرزاد"، بازیگر، کارگردان، شاعر و داستان‌نویس ایرانی‌ست، که فعالیت هنری را با رقصندگی در کافه‌ جمشید و کافه سیروس خیابان لاله‌زار در سن چهارده‌ سالگی آغاز کرد و پس از آن به تئاتر روی آورد.
شهرزاد در نمایش‌هایی مانند بین راه در تئاتر نصر و در تئاتر دهخدا و تئاتر پارس بازی می‌کرد. او پس از آن در نقش‌های کوچکی در سینما بازی کرد.
او زاده‌ی ۱۸ آذر ۱۳۲۹ خورشیدی در تهران و یکی از نخستین فیلمسازان زن در سینمای ایران است.
در سال ۱۳۴۶ با فیلم یکه‌بزن (به کارگردانی رضا صفایی) پا به دنیای بازیگری سینما گذاشت، اما اولین بار در تیتراژ فیلم قیصر نامش می‌آید. او در این فیلم در نقش رقصنده‌ای به نام سهیلا فردوس بازی کرده است.
او در سال ۱۳۵۳ در اعتراض به جریان غالب فیلم فارسی به صورت کامل از بازیگری سینما فاصله گرفت و به ساخت فیلم‌های کوتاه پرداخت.
او طی سال‌های ۱۳۶۴ تا ۱۳۷۱ در آلمان زندگی می‌کرد و هم‌اکنون در ایران است.
شعرها و داستان‌هایش طی نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۳۴۰ و اوائل دهه‌ی ۱۳۵۰ در نشریاتی چون آیندگان و کتاب جمعه منتشر شدند و مجموعه شعری نیز از او با عنوان با تشنگی پیر می‌شویم (۱۳۵۱) با طراحی امیر نادری توسط انتشارات اشراقی چاپ شد.
علاوه بر این از سعیدی یک رمان کوتاه نیز با عنوان "توبا" منتشر شده است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
در دست‌های کوچک تو
آغاز می‌شوم
از انتهای همه هستی...
ما را به هم می‌خوانند
از من_
تو
از تو_
میوه
و از گیاه_
عسل
و از درخت و گندم
دوباره زمین آغاز می‌شود.
و خورشید از میان من و تو
بر همه آبادی خواهد تابید
از میان بازوان تو
از میان عینک تو
چشمان گیاه باز می‌شود.
و من از میان رنگ چشمان عقیق تو
ای شاهزاده‌ی این اتاق‌های هزاران بار مربع، آغاز می‌شوم...
فصل پنجم از تو آغاز می‌شود.
تشنگی اگر بود
در تابستان بود که نه باقی ماند و نه از یاد خواهد رفت
و ما که نه مانده‌ایم و نه از یاد خواهیم رفت.
من از دست‌های کوچک تو بر دست زمان می‌بارم
من از مذهب بیابانی خود
در مذهب بی‌مکان تو جای می‌گیرم
نه از برای قبول عشق
نه از برای زمان
نه از برای مکان
نه از برای بیابان
من در تو جای می‌گیرم
که جایگاه من در دست‌های کوچک توست
و با دست‌های دیگرت
که بیرون مانده‌اند از باغ
باید اسب برانی
و برانی مرا
تا بچرخانم چرخ را
و بگردانم
گردون گردان را
بر گرد هوا
و بنشانم
هوایت را بر دل و بر گیاه
تا روییده شود
نام از دست‌های کوچک تو
و روییده شود
دست از تن بی‌پای زمین...
می‌بینم و خواب نمی‌بینم
که همان درختان عقیم از ناباورترین سوی زمین
به حلال‌ترین میوه‌ها خواهند رسید...
فصل پنجم
فصل توست
فصلی که نه کسی از سرمای درون به سوی آتش برون فرو خواهد رفت
و نه آب عطش گرما زده را خواهد گرفت
من تو را و فصل تو را
خواهم سرود
آنگاه که من و هزاران پرنده‌ی بی‌دست از میان دست‌های کوچک تو آب نوشیدیم
چشم شدیم بر تن عطش
و جوشیدیم
شر شدیم و شرارت
شهید شدیم به راه دریات و هوات
نفس شدیم در دهان ماهیان شفا نایافته‌ات
فصل اگر هست
دست‌های کوچک توست
که درختان نه به برگ خواهند رسید
و نه از برگ خواهند ایستاد
و من از دست‌های کوچک و پر ثمر تو آغاز می‌شوم
و آغاز می‌شود دوباره زمین
از نگاه بی‌عینک تو.
(۲)
از شانه‌‌هایت صدای
روییدن
گیاه می‌آید
شب چه پهناور است
به روی کف دست‌هایت
که
هر روز هزاران پرنده
از آن آب می‌نوشند
قدرت من به باز شدن چشم‌های توست
که مرا میان راه بی‌آبادی
به شکار می‌رساند
لانه‌ی پرندگان
به روی گیاه است
و شکارگاه من
از فاصله‌ی دست‌هایت
تا لانه
هزاران سال راه است
که تا پرنده آب می‌نوشد
و گیاه می‌روید
من از این آبادی
تا آن آبادی
عاشق خواهم ماند…
(۳)
تو که سحرت
گیسوان مشکی دارد
نگاهت رنگ علف دارد،
فانوس را روشن بگذار و سفر کن
که مرگ تو، قتل عام شهر من است.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)


0