شعرناب

*فراموشی دو*

*یاد*؛ پس از آخرین دیدار با *فراموشی* از او قطع امید کرد.
با خود عهدی بست، تا آنجا که در توان دارد همراه ِ *دختر* بماند.
امیدوار بود که با تمام شدن ِ زمان ِ پیوند، از نابسامانی‌ها رها می‌شوند.
آستینش را بالا زد، تمام یادها را گوشه‌ی انبار ِ *حافظه‌ی بلندمدت*، تلمبار کرد و به یاد ِ *او* در قلب ِ *دختر* رسید؛ مادامی که بخواهد.
گاهی از یکنواختی در یاد به ستوه می‌آمد، اما چاره‌ای جز انجام وظیفه نداشت؛ از طرفی نیز، شکستن عهد را جایز نمی‌دانست.
***
اوضاع ِ شهر ِ حالات ِ روحی_روانی ِ *دختر* مساعد نبود.
*احساس* از جریحه‌دار شدن احساسات ِ پاک و بی‌آلایشش به مرز ِ جنون رسیده و دیوانه‌وار گرد ِ شهر می‌گشت.
*یاد* در تلاش بود تا او را آرام کند.
تقریبا همه‌ی *احوالات*؛ از حال و روز *احساس* خبر داشتند.
تا آنجا که کار و بار خود را رها کردند و به کمک *یاد* شتافتند.
هر چند، آنچنان که باید کمک حال نبودند، اما حضورشان قوت قلبی بود.
پس از چند شبانه روز تلاش بی‌وقفه برای آرام کردن *احساس* که نتیجه‌ی خوبی هم در بر نداشت؛ به خواست ِ خودش برای مدتی در کلبه‌ای میان انبوهی از تفکرات شاد، تنهایش گذاشتند؛ تا شاید تاثیر ِ امیدبخشی از آنها بگیرد و به احساس ِ خوب ِ وجودی خود بازگردد.
****
نیمه‌شب‌های بی‌شماری، *یاد* خسته از یادهای تکراری، غرق در رویای فراموشی می‌شد و *فراموشی* را می‌دید که تمام یاد ِ *او* را بلعیده و زندگی به روند ِ طبیعی خود بازگشته.
در این هنگام لبخندی از روی آرامش بر لبانش نقش می‌بست.
افسوس!
زیاد طول نمی‌کشید و با کابوس ِ *دختر* که با فریادهای وحشتناکی از خواب می‌پرید، پنبه‌های رویایش زده می‌شد.
****
دوازدهم ماه شد و تنها یک روز تا باطل شدن ِ پیوند روحی آنها باقی مانده بود!
***
*آشفتگی*، سراسیمه خود را به *یاد* رساند.
از آشفتگی زیاد لب و دهانش خشک و سفید شده بودند و با وحشت، از طوفان ِ روز سیزدهم خبر داد.
قرار بود اوضاع وخیم‌تر از چیزی که هست باشد.
*یاد* به همه *احوالات*، دستور آماده‌باش داد، تا احیانا *احوالی* دچار ِ شوک ِ آن روز نشود و دردسر ِ تازه‌ای پیش نیاید.
***
صبح روز سیزدهم، *یاد* جلوی درب ِ ورودی کانال دریافت ِ حالات روحی_روانی ایستاده بود و زیر لب دعا می‌کرد طوفانی در نگیرد و همه‌چیز ختم به خیر شود؛ که *آرامش* از راه رسید.
به محض دیدن *آرامش* نفس ِ راحتی کشید و تنگ در آغوشش جای گرفت.
***
با ورود ِ غیرمنتظره‌ی ‌ *آرامش* دو روز بود که اوضاع شهر، از حالت ِ وخامت درآمده و رو به بهبودی می‌رفت.
*آرامش* با ورود خود، بارِی از دوش ِ *یاد* برداشته و *یاد* با یاد ِ *او* کنار آمده و در ساعات ِ به مراتب کمتری، یاد ِ *او* را در سر ِ *دختر* می‌پرواند!
*یاد* با پوزخندی بر لب به این می‌اندیشید؛ کاش همان ابتدا از *آرامش* درخواست یاری می‌کردم، نه *فراموشی* تا سنگ روی یخ نشوم!
در همین افکار بود که...
شهر را، حیله‌ی آرامش ِ قبل از طوفان، فرا گرفت!
*شاهزاده*
ادامه دارد...


0