شعرناب

*فراموشی*

این روزها *فراموشی* دل به کار نمی‌دهد!
از خصلت ِ فراموشی، صرفاً نامش را به ارث برده!
*خجالت* هم که احساس گنگی برایش محسوب می‌شود، چه برسد به اینکه بخواهد گِرمی یا کیلویی بکشد!
روزهایی پیش آمده، *یاد* با تمام صبوری‌هایش، از اینکه بر حسب وظیفه مجبور است همه امور را به یاد داشته باشد، خسته شده و زما‌ن‌هایی‌ست که نیاز به استراحت دارد، حتی بارها دوست داشته، به کل فراموش شود!
اما *فراموشی* کمی، سر به‌هواست. گاهی برای اینکه بگوید من هستم! امور پیش‌ پا افتاده را فراموش می‌کند و اگر هم مسله‌های مهمی پیش بیاید، بعد از گذشت ِ چندین ماه درد پیاپی، لطف می‌کند و دست به کار می‌شود.
و تماشایی‌تر زمانی‌ست که در کمال ِ ناباوری می‌بینی، همه برایش به به و چه‌چه راه انداخته‌اند!
****
از لااُبالی‌گری‌های *فراموشی* که بگذریم، اتفاق ِ ناگواری که این روزها گریبان‌گیر دخترک شده، حالم را دگرگون می‌ساخت...
باز هم شکست ِ احساسی!
اه خدای من...
چقدر دچار شکست می‌شود!
قلبش کاری جز شکسته‌شدن ندارد!
بس که مسیر را اشتباه می‌رود!
افسوس که جای ملامت کردن نیست، وگرنه حسابی گوشش را می‌پیچیدم.
تا دست ِ گلی به آب نداده *فراموشی* باید بجنبد، *یاد* از پس ِ روبه‌راه کردن ِ اوضاع برنمی‌آید...
****
*فراموشی* خونسرد و آرام، گوشه‌ای ایستاده و با خلال ِ دندان، با دندان‌هایش وَر می‌رفت.
*یاد* عصبانی‌ست و قلنج ِ انگشتان ِ دستش را می‌شکست.
***
_این‌بار وظیفه‌ی توست که وارد عمل شوی...
دختر؛ نیاز به فراموشی دارد!
_هیچ کاری از دست من ساخته نیست، به این زودی‌ها نمی‌توانم دخالت کنم!
_حتما منتظر ِ جایگزینی؟
_موردی نیست که با جایگزینی حل شود، کمی پیچیده است.
_باز هم شانه خالی می‌کنی و سفسطه می‌بافی؟
من که می‌دانم آخر، کار خودم است..‌.
اصلا چرا با تو بحث می‌کنم؟؟؟
****
*یاد*؛ پریشان‌حال، اتاق ِ *فراموشی* را ترک کرد.
*فراموشی* به فکر فرو رفت...
می‌دانست این‌بار نیز، در معرض قضاوت قرار می‌گیرد...
اما؛ کاری از دستش برنمی‌آمد!
*او* در ظاهر، چیزی کم نگذاشته و همیشه مهربان بود، *فراموشی*، نمی‌توانست بهانه‌ای برای فراموشی پیدا کند!
دخترک مطیع طبع *او* شده بود. طبعی که گاه، وصل می‌خواست گاه فصل...
*یاد* این‌جور چیزها را نمی‌فهمید!
*شاهزاده*
پ.ن.. ادامه دارد🙃


0