شعرناب

رنج نامه

دنیا به جز رنج دگر هیچ ندارد، یکدست کج است، سمت وفا پیچ ندارد.... هر طرفش را که نگاه می کنم قلبم درد می گیرد...نمی دانم بگویم غصه ی انسان های فقیر و مظلوم بیشتر گلویم را می فشارد...یا غصه ی انسان های نادان و ظالم و دزد...دیدن فقر مال دردناک است...اما دیدن فقر شعور دردناک تر... کسانی که روزی شان آغشته به خون مظلومان است، آنها بدبخت ترند، چون فقر شعور و انسانیت دارند...خدایا چرا تمام نمی شود کابوس های من...آیا اینجا همان جهنم نیست که بر بدان وعده داده بودی؟...دلم می خواهد این دنیا زودتر تمام شود...اما تا می خواهم آرزوی مرگ کنم...می بینم این آرزو هم بر من حرام شده است...پس راه آزادی چیست...تا کی در این دنیا بمانم به امید آنکه راه خیر را بروم...من که اسیر هستم و دست و پایم بسته است...نه اجازه ی جهاد دارم که شهید شوم...نه توان دارم که گمراهان را نجات دهم...گویی خودم هم در مرداب آنها غرق شده ام...هر قدمی که بر می دارم، قضاوت می شوم... دلم شکسته...آنقدر که دیگر چیزی از آن باقی نمانده...گویی سنگ ریزه های نفرت از هر طرف به سمت من پرتاب شده و جایگاه دلم را پر کرده.......خدایا نمی دانم چه کنم؛چه بگویم، یا چه بخواهم...خودت بگو چه می خواهی از بشری چون من که اندوه تمام وجودش را گرفته... مجبورم به زندگی ادامه دهم و بیشتر و بیشتر در غفلت گاه دنیا غرق شوم و درد بکشم...آری من خسته ام...دل شکسته ام... آری من عمق دردم...تنها تو می توانی عاقبتم را با نورت روشن گردانی...پس دست قلبم را بگیر و بر من بتاب ای مهربانم....


0