شعرناب

برف

آقا جان در حالی که شالش را محکم به پیشانیش می بست ،سمت پنجره رفت با دستهایش بخار روی پنجره را پاک کرد و خیره به بیرون گفت:«عجب برفی می باره ،یعنی میشه رفت ده بالا سراغ گلنارم.»مادر پولیور گشاد مرا با زور از سرم پایین کشید و گفت:«به هر حال باید بریم ،دخترم غریبه اونجا ،باید پیشش باشم ،بی بی زهرا گفته امشب می زاد .»
آقا جان بی هوا زد پشتم و عین گلوله برف تا دم در آرام مرا هل داد و گفت:«بدوو ممد جان ،برو خانه برزو ،بگو آقا جانم گفته بیا ببرمون ده بالا .»
در را که باز کردم سوز سرما نوک دماغم را سوزاند و عین بید جلو امامزاده لرزیدم .دوان دوان خودم را در خانه برزو رساندم .ماشینش شده بود ماشین برفی ،پیدایش نبود .در چوبی را هل دادم و با قیژ بلندی به زور باز شد و داد زدم برزووو،برزووو...
برزو با آن سبیلش که مثل جاده ده بالا پیچ بد شکلی داشت و آن عقرب گنده که بالای چشمش جای ابرو چمبره زده بود،هیکل بزرگش را در قاب در ورودی جا داد و با اخم گفت :«چته ممد؟»
گفتم :«می خوایم بریم خونه گلنار ده بالا ،آقا جانم گفت بیا ببرمون .»
برزو نگاهی به آسمان کرد و نگاهی به من و گفت:«تو ای هوا ؟حالا واجبه برین؟»منم که لبهایم از لرز روی هم بند نمی شدند گفتم :«آبجی گلنارم میخواد زایمان کنه ،باید بریم .»
برزو غر غر کنان شال و کلاهش را پوشید و از خانه بیرون آمد .برف دوباره باریدن گرفته بود .ننه جان و آقا جان دم در منتظر بودند ،گونه هایشان عین هلوهای باغمان سرخ شده بود و ذوق زده لبخند می زدند.
بارش برف بیشتر شده بود و باد هم بازی اش گرفته بود و گلوله های برف را اینطرف و آنطرف می برد .من که جاده را به خوبی نمی دیدم ،برزو را نمی دانستم که یکهو گفت:«وای عجب کولاکی شد،اصلا جلویم را نمی بینم .»
یکدفعه ماشین ما را عین ننو تکانی به جلو و عقب داد و روی برف ها مثل گاو گیج چرخی زد و ایستاد .
برزو که فرمان را محکم گرفته بود ،بی اختیار داد میزد و می گفت:«خدا زد کربلایی بنزین تمام کرد ،حالا چکار کنیم ؟!»
آقا جان عین خروس یخ زده گل نسا ،خشکش زده بود و ننه جان با تسبیحش تند تند صلوات می فرستاد .
در دلم هم انگار بهمنی تند فرو ریخت و قلبم عین ساعت کهنه مان ونگ ونگ می زد.
ننه جان تندتر صلوات می فرستاد و آقا جان هم زمزمه ای زیر لب داشت و برزو سبیل کلفتش را می پیچاند و غر می زد و می گفت :«گفتم نیایم دیگه ،حالا چه خاکی به سر کنیم.»
یک لحظه همه سکوت کردیم .صدای نفس های همه را می شنیدم،انگار وقتی آقا معلم میخواست کسی را برای درس پرسیدن صدا بزند.
یکدفعه بغض ننه جان عین لوله یخ زده حیاط ترکید و های های شروع کرد به گریه کردن .برایم عجیب نبود هر وقت از همه جا ناامید می شد ،پناه می برد به اشک هایش.آقا جان هم ماتش زده بود و بر و بر نگاهش می کرد .برزو هم سرش را روی فرمان گذاشته بود و چیزی نمی گفت.
کم کم داشت سردمان می شد ،سوز شیطانی از درز در به زور سرک می کشید و پهلویم را از سرما می چلاند .
برزو و آقا جان هر کدام نظری می دادند و سریع حرف هم را رد می کردند و ننه جان هم سریع تر از همیشه صلوات می فرستاد و چشمش هم پشت سر هم چکه می کرد و چند دقیقه یک بار آهی می کشید و فینش را هم بالا .
من هم در این فکر بودم که اگر اینجا بمیرم تکلیف تیله هایم،بخصوص آن بزرگ رنگین کمانی و بره کوچکی که آقا جان داده بود به خودم چه می شود .
هوا تاریک شده بود و کولاک شدت گرفته بود و داخل ماشین سردتر شده بود.
آقا جان غصه ی گوسفندهایش را می خورد و کارهای نصف و نیمه مانده اش،ننه جان برای ندیدن بچه ی گلنار اشک می ریخت و برزو افسوس می خورد که کاش امروز با مشتی علی آشتی کرده بود و... هر کدام یکدفعه به یاد چیزی می افتادند و غمباد گرفته و پر از بغض تعریف می کردند .
کم کم همه خسته بودیم و گیج خواب .برزو یکدفعه دست های بزرگش را گردن آقا جان انداخت و بغضش ترکید و گفت :«حلالم کن کربلایی اکبر شاید خوابم برد و بیدار نشدم .»
همین را که گفت ننه جان و آقا جان که انگار جلو اشکشان را گرفته بودند ،زدند زیر گریه و من هم گریه ام گرفت
داشتم گریه می کردم که دیدم دو نقطه نورانی از لابه لای مژه های خیسم سو سو زنان نزدیک می شدند.قندیل های قلبم داشت آب می شد .
یک ماشین بود...
فاطمه_یاراحمدی_روشنا


0