شعرناب

بگزار زمان بگیزرد

بگزارزمان بگزرد
زمانی پشت این زمانه خواهد امد
یگی به جشمان کودکان نگاه خواهد کرد
یکی در خلوت خود یادداشت‌های
خون عالود را خواهد خواند
کسی تو را خواهد دید
عشق با قامتی بلند در
حوالی شهر تو خواهد درخشید
دل گیر از غم و جنگ چه حاجت
تو خود غوغای عشقی
حریف آتش سینه خود باش
کجایی دل را به حواله چه برده ای
به همر ا نگاه شب رابه روشنایی خواهی برد
پس به پا از قلمت فاصله نگیری
همه گان را خبر کن صدای قلم باید
بلند شود قلم مونس تنهایی است
تنها شدنت با مرگ همراه ست
به پا ی ناله کبوتر خون قلم بریز
که با عشق داغ باشد
خرج دل مکن هر چه ارزو ست
به عشق فرست جسچو بده
چون سزاوار عشقی این نیست عشق در سخن نیست
در نظر خرد ز اتش است
از روزگارا گله ای نیست
کسی از حال کسی حوسله ای نیست
این زمانه جز به سر گردانه ندارد سود
نیست مجال حال برای احل خانه
دل دادن دل ستانن جز سر زور
ای کاش که دنیا را می شد عقب برد
که ان مهر با نان را جهان خورد
کجایند پیرا ن قصه پرداز زمانه
وحده ی موسی عمران دادن و ناب پیاله.
به ازمانه بگو ما کجای قصه بودیم
که کم شدیم و سوخته ایم به حانه


0