شعرناب

مثل یک ساعت شنی

_نارنجی من!
برایم‌ کمی از روزهایت بگو! مثلاً بگو چه ساعت از روز، به آسمان خیره می‌شوی؟ آیا تابه‌حال پنجه‌های خورشید را لمس کرده‌ای؟ شب‌ها، تنِ سنگین ماه را به دوش کشیده‌ای؟ ببینم، اصلا درد را می‌فهمی؟ اینکه مدام دور و بر گلی بچرخی و ندانی که چرا برگ ندارد؟ چرا شاخه ندارد؟ چرا هنوز ریشه‌هایش نفس می‌کشند؟ بگو ببینم، دلتنگ شده‌ای؟ اینکه راحت بگذارد و برود؟ پای رفتن داشته باشد و دلِ ماندن، نه! عاشق شده‌ای؟ دل بدهی و پس ندهد؟ او دودل بشود و تو بی‌دل؟! بگو ببینم، روزهای تو چگونه می‌گذرند؟ عقربه‌های ساعتت فلج شده‌اند یا زمینِ زیرپایت تندتر از قدم‌های بی‌حست می‌دود؟ چشم‌هایت چگونه می‌نگرند؟ به خاری که گل دارد نگاه می‌کنی و یا گلی که اطرافش را خار فرا گرفته؟ گوش‌هایت به شنفتن صدای توپ و تانک و باروت عادت دارند یا صدای دلنواز قناری‌ها؟ شب‌ها از خواب جست می‌زنی و با بختکِ خاطره‌ها گلاویز می‌شوی یا مدام بیداری و از آرزوهایت، رویا می‌سازی؟ بگو ببینم؛ روزهای تو چگونه می‌گذرند؟ آسمان آن‌جا چه رنگ دارد؟ مثل این‌جا تاریک و خفه، دلگیر و خاموش است؟... رها می‌کنم تو هم رها کن! اصلاً بیا مثل تمام کاردهایی که به پهلوی زندگی خورد و دم نزدیم، بگذریم... بیا بگذریم از شب‌هایی که جان‌مان را گرفتند تا سحر شدند؛ از خاطره‌هایی که آرزو شدند و آرزوهایی که هیچ‌وقت به خاطره بدل نمی‌‌شوند...
اکنون، بگذار تا ببوسمت، برای آخرین‌بار... برای بار هزار و چندمی که خیال می‌کنم نخستین است. بگذار تا ببوسمت، ببویمت، بگذار تا خستگی شانه‌هایم را روی دوش تو بنشانم. کمی به چشم‌هایم دست بکش، شعله‌شان را بخوابان، رامشان کن! من خسته‌ام؛ کمی خستگی‌هایم را از تن من بچین. اصلا خیال کن یک ساعت شنی روبه‌روی توست، بردار و بتکان، بگذار تا دردها و غم‌هایم ته‌نشین شوند. می‌خواهم بفهمی فقط به دست توست که می‌توانم زلال باشم گرچه برای لحظه‌ای...
پ.ن: عشقْ می‌داند...
غزاله غفارزاده


0