شعرناب

لبخندماه

لبخند ماه
یک روز قشنگ ؛ خورشید وسط آسمان از لابلای شاخه های درختان بر کلبه کوچکی گرده های طلایی اش را می پاشید.
بیرون از کلبه مرد هیزم شکن تبرش را صیقل می داد و در داخل کلبه ، زن جوان و زیبایی در داخل کلبه کنار پنجره دیده می شد ، او برای صبحانه در حال پختن نان در تنور کوچکی بود و کتری آبی در روی آتش قل قل می کرد، کلبه کوچک اما مرتب و تمیز بود، زن با عشق و مهربانی اش خانه ی کوچکشان را پر از گلهای زیبای جنگلی کرده بود، عطر بابونه فضای کلبه را پر کرده بود، آنها ثروتمند نبودند؛ اما به مال دنیا هم نیازی نداشتند. جنگل پر از نعمت و فراوانی بود، اما یک اندوه در قلب خود احساس می کردند و آن چیزی نبود جز این که بعد از سالها متوجه شدند؛ باید زندگی شان را در تنهایی به سر ببرند.
آنهاهمیشه آرزوی داشتن فرزندی را در دل می پروردند.
.مرد هیزم شکن ، رنج خود را با خرد کردن تکه های هیزم فراموش می کرد و زن خود را غرق کارهای خانه می کرد . آنها هرگز یادشان نمی رفت که روزی پیر می شوند و در تنهایی خود آرزو می کردند: کاش خداوند به آنها پسری چون ماه و دختری چون خورشید عطا کند. سالها گذشت، تا آنکه یک شب خواب عجیبی دید، او درخواب دید که ماه به روی او لبخند می زند زن همان طور که به لبخند عجیب ماه نگاه می کرد و محو تماشا بود ناگهان دید پولک های ستاره بر سرش می بارند. زن از خواب بیدار شد و به کنار پنجره رفت و به آسمان پرستاره نگاه کرد، ماه زیبا در وسط آسمان می درخشید. زن به ماه لبخند زد و در دل آرزوی خود را تکرار کرد، فرشته ی مهربان که از راز دل آدمها خبر داشت، آرزوی زن را شنید. دستهای اش را به سمت خدا بالا برد و تقاضا کرد خداوند مهربان به این زن و مرد خوش قلب، فرزندی مثل ماه عطا کند، خدای مهربان هم خواست سنگ تمام بگذارد و برای همین به فرشته اش مقداری گرد نقره ای داد تا بر روی خانه ی زن و مرد بپاشد.
فرشته مهربان به شکل پیرزنی خمیده به سمت خانه زن آمد و در زد، در باز شد و زن پرسید: چه می خواهی؟فرشته از او خواست تا ظرف آبی به او بدهد، زن با خوشرویی به فرشته ظرف بلوری که آبی خنک در آن ریخته بود، داد. فرشته پس از نوشیدن آب، به زن گفت: آرزویت به زودی برآورده می شود، اما برایت آسان نخواهد بود، همین که زندگی برایت کامل شود، یکی از آرزوهایت از تو دور می شود، اگر صبور و راضی باشی به آرزوی دوم خواهی رسید. این را گفت و از خانه زن دور شد. و زن را متعجب تنها گذاشت.
روزها گذشت و زن احساس کرد در کنار قلبش موجودی رشد می کند. این خبر خوش مرد هیزم شکن را هم خوشحال کرد، از وقتی این اتفاق خوب برای آنها افتاد، رزق و روزی شان بیشتر و بیشتر شد. کلبه ی حقیرشان به خانه ی بزرگتری تغییر کرد، انگار همه ی مردم به هیزم نیاز داشتند. کسب کار مرد روز به روز بهتر و بهتر شد.
تا اینکه وقتش رسید. زن تنها در خانه بود که زنی زیبا در خانه اشان را زد، او کسی نبود جز فرشته ی مهربان، زن که درد داشت به سختی به سمت در رفت و فرشته را دید، فرشته گفت: من آمده ام تا از دردت کم کنم. زن اصلا باورش نمی شد، که در آن گوشه ی جنگل کسی به دادش برسد. حتی همسرش برای فروش هیزم به ده بالا رفته بود و از جنگل دورشده بود.
فرشته وارد خانه شد، لبخند زد و پرسید: زندگی تان رو به راه است؟ چه کلبه ی زیبا و معطری داری و چه قدر همه جا تمیز است. زن که گویا دردش کم شده بود، سری تکان داد و گفت: بله از وقتی که خدای مهربان صدایم راشنیده و آرزویم را برآورده روزگار بر وفق مرادمان است. خدا را شکر...
فرشته از او خواست که به آرامی دراز بکشد و بگذارد او در به دنیا آمدن فرزندش کمک کند. زن خوشحال و شکرگزار از محبت فرشته ی مهربان بود. ساعتی نگذشت که صدای گریه ی نوزاد شنیده شد. فرشته او را در پارچه ای سفید و درخشانی که از بهشت آورده بود پیچید و در آغوش مادر قرار داد. پسر چون ماه شب چهارده می درخشید. انگار تمام پوستش را با گرد نقره ای و براق پوشانده اند. مادرش با دیدن او غرق در اندوه شد. فرشته به او گفت: چرا غمگینی این آرزوی تو بود. پسری چون ماه، زن سری تکان داد و فرشته به او گفت: اسم این نوزاد زیبا را"سوما" می گذارم . سوما یعنی نور ماه. سپس دستی به سر نوزار کشید و به زن گفت:این پسر نعمت و هدیه ای از طرف خداست که به امانت به شما سپرده شده است.از او خوب مراقبت کن، زن سری تکان داد و فرشته از او و نوزادش خداحافظی کرد و رفت.
شب هنگام که پدر به خانه آمد و متوجه شد فرزندشان به دنیا آمده است ،خوشحال به سمت آنها رفت زن به آرامی خوابیده بود، اما نوزاد در گهواره بیدار بود ؛ مرد نگاهی به او انداخت، نوزاد با دیدن پدر لبخند زد و نور نقره ای کلبه را روشن کرد، مرد وحشت زده بی آن که سخنی بگوید، از در بیرون رفت. مادر از صدای در بیدار شد.
با ترس نگاهی به بیرون کلبه انداخت اما مرد در تاریکی گمشده بود، به گهواره پسر نزدیک شد، نوزاد با دیدن مادر لبخند زد. ناگهان نوری درخشان کلبه ی نیمه تاریکشان را روشن تر کرد. مادر نوزاد را در آغوش گرفت و با تعجب به دهان او نگاه کرد. باورش نمی شد، با هر لبخند پسرکش، نوری درخشان همه جا را روشن می کرد، گویا روی درو دیوارو کف کلبه ازگرد درخشانی پر شده بود، این باور کردنی نبود. هیچکس در خانه نبود، تا بفهمد که در آن کلبه ی کوچک چه موجود عجیبی به دنیا آمده است.
مادر دستی بر روی زمین کشید و گرد نقره ای بر انگشتش نشست، از خدای مهربان به خاطر این نعمت بزرگ تشکر کرد، او کودکش را بوسید و در گهواره گذاشت و با جاروی بلندی گرد نقره ای را از روی زمین جارو کرد و در یک کیسه کوچک ریخت.
آن شب گذشت. پدر به خانه باز نگشت، او از این که کودکی عجیب دارد ترسیده بود، فرشته هم از اینکه آن مرد به هدیه ی آسمانی خدای مهربان بی توجهی کرده است، از خدا خواست تا او را مجازات کند، خدا به فرشته گفت: نه من این کار را نمی کنم، او ترسیده است و من او را راهی جایی می کنم که قدر فرزند خود را بداند. فرشته کمی از گرد فراموشی بر روی مرد پاشید، تا همه چیز را مدتی از خاطر ببرد.
سالها گذشت، کودک حالا پسر بزرگی شده بود و هم چنان عجیب و بسیار خوش قلب، مادر که ازآمدن همسرش نا امید شده بود، کیسه های کوچک نقره را که به برکت وجود کودکش بدست می آورد، فروخت و در جنگل بزرگ کارخانه ی مجهز ساخت و مردم کم کم به آنجا آمدند.
او زن بخشنده و مهربانی بود، خانه ای نقره ای درجنگل که اکنون به شهرخوش آب و هوایی تبدیل شده بود ساخت و به سرعت شهرتش درهمه جا پیچید، هیچ کس نمی دانست که آن زن چگونه به این ثروت دست یافته است. کسی از راز پسر نقره ای خبر نداشت.
سالها پدر در شهرهای مختلف گشت، انگار دنبال گمشده ای بود، تا اینکه پس از رنج فراوان به شهرجنگلی رسید که همسرش در آن زندگی می کرد، او گرسنه و خسته بود، از نانوایی نان خواست، نانوا نانی به او داد و از حال و روزش پرسید و از زنی گفت که حاکم شهر کوچکشان شده است و بسیار مهربان و بخشنده است. نانوا به مرد گفت: غریبه اینجا می توانی به راحتی زندگی کنی، چرا به این آوارگی خاتمه نمی دهی، مرد گفت: من سالهاست دنبال کسی هستم که نمی دانم کجا باید او را پیدا کنم، در حقیقت نمی دانم به دنبال چه کسی و یا چه چیزی هستم. اما در رویاهای خود خانه ای نقره ای می بینم و زنی زیبا و کودکی چون ماه،
نانوا به او گفت: عجیب است نکند بخت با تو یار باشد و بیهوده به اینجا تو را نکشانده است. چون همان طور که گفتم،در این شهر زنی حاکم است که خانه ای نقره ای دارد، او بسیار مهربان است اما حاضر نیست به همسری کسی درآید، شاید بخت با تو باشد. برو شانس خود را امتحان کن.
مرد خنده ای کرد و از او تشکر کرد، گفت: شاید برای جای خواب و کار به آن خانه بروم اماچنین خیال خامی در سر ندارم. آنها از هم جدا شدند و مرد پرسان پرسان به سمت بخت خود کشیده می شد، زن که از پنجره خانه اش بیرون را نگاه می کرد، چشمش به مرد افتاد و با آن که لباسهای کهنه و پاره و چهره ای خسته و تکیده داشت خیلی به سرعت همسرش را شناخت، به خدمتکارانش دستور داد تا او را به خانه بیاورند و تا قبل از شام سر و وضع ظاهری اش را درست کنند، در وقت شام هم سفره ای بزرگ بگسترند و کسی جز مرد بر آن سفره حاضر نشود. درهنگام شام تمام چراغ ها را روشن کرده و مرد را به اتاق آورده و خود بیرون بروند.
خدمتکاران به دنبال اجرای دستور بانوی خانه رفتند، زن به پسرش خبر داد که لباس نقره ای خود را بپوش و بسیار مجلل وبا شکوه به دیدنم بیا، چرا که مسافری را که چشم انتظارش بودیم به خانه بازگشته است. اما در حضور او تا نگفتم لبخند نزن، پسر که جوان بلندبالایی شده بود از خلوت خود بیرون آمد و طبق دستور مادر عمل کرد.
زن هم لباسی از نقره پوشید. او چهره اش زیباتر و جوان تر از قبل شده بود، وقت شام رسید همان گونه که دستور داده بود ، خدمتکاران مرد را حمام کرده و لباسی زیبا به تنش کردند و بی آن که به سوالاتش پاسخ دهند او را به اتاق هدایت کردند و خود از آنجا خارج شدند.
مرد از شکوه و جلالی که در آن خانه بود انگشت حیرت به دهان داشت که با ورود زن و پسر نقره ای تعجبش بیشتر شد، به نظرش چهره ی زن آشنا بود اما به یاد نمی آورد. زن که متوجه شده بود. چیزی نگفت، مرد را بر سفره دعوت کرد تا از شام لذیذی که برایش تهیه کرده بودند بخورد و از نوشیدنی های گوارا بنوشد.
مرد به آرامی بر سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد، او چشم از زن بر نمی داشت. پسر نقره ای به سمت او آمد و در کنارش نشست و از او خواست تا درباره ی زندگی اش بگوید، مرد از ماجراهای سفرهایش گفت اما از آوارگی و بدبیاری هایش حرفی نزد.
پسرک که با هیجان از داستانهای پدر لذت می برد، گفت: کاش من هم در سفرهای شما همراهتان بودم، چرا که من بسیار تنها هستم و جز چند دوست و مادرم با کسی در ارتباط نیستم، مادر که ساکت بود، لبخندی زد و گفت: اگر ایشان بخواهند تورا هم با خود ببرند من حرفی ندارم، مرد که مانده بود چه بگوید، فقط به زن و پسر نقره ای نگاه می کرد، زن به او خیره مانده بود، ناگهان در باز شد و فرشته ی مهربان داخل آمد، مرد ترسید، فرشته گفت: تنها تو مرا می بینی و صدایم را می شنوی، پس گوش کن، این زن همسر تو و این پسر فرزند توست، مرد زیر لب گفت: مگر می شود، چرا باید چنین زن و فرزندی را رها کنم وای بر من ، که عمرم را هدر دادم.
زن و پسر که فرشته را نمی دیدند، با تعجب به مرد خیره مانده بودند. زن گفت: آیا به خاطر آوردی؟ یادت آمد که سالها پیش من و پسرت را بی آن که حرفی بزنی رها کردی و تنهایمان گذاشتی؟ مرد گفت: این کار را من کردم؟ یادم نیست. اما ؟ در همین زمان گردی بر سرش ریخته شد، پرده از جلو چشمانش کنار رفت و همه چیز به یادش آمد. فرشته خوشحال از اتاق بیرون رفت.
مرد پسر را در آغوش گرفت و از او به خاطر کار اشتباهش عذرخواهی کرد و از همسرش هم با شرم و خجالت خواست که او را ببخشد، زن به او گفت: من تو را سالهاست که بخشیده ام اما نمی دانستم کجایی؟ فقط دلم گواهی می داد به زودی تو به خانه باز می گردی.
مرد از این که به آغوش خانواده اش برگشته بود و مورد بخشش قرار گرفته بود از خدای مهربان تشکر کرد و قول داد همیشه کنار خانواده اش بماند.
زن به مرد گفت که با نعمتی که خدا به ما عطا کرده بهتر است به مردم دنیا هم کمک کنیم تا دیگران را در خوشبختی خود سهیم کرده و شکر خدا را بجا آورده باشیم. چرا که شکر خدا نعمت را افزایش داده وخدا به آن برکت می بخشد.
از آنجا که ماه پشت ابر نمی ماند، به سرعت مردم شهر فهمیدند، همسر زن به خانه برگشته و به همین خاطر قرار است بانوی شهر جشن بزرگی را برپا کند، جشنی که هفت شبانه روز طول کشید، در هر شب که ماه در آسمان می درخشید بین مردم کیسه های نقره ای پخش می شد تا هر کدام به شهرهای دور و نزدیک ببرند و به خانواده های فقیر کمک کنند، هرکس که کیسه های نقره ای را پخش می کرد، مقداری از آن بر زمین می ریخت و از خاک گلهای نقره ای زیبایی می رویید، عطر گلهای نقره ای بسیار مست کننده و خوشبو بود، پرنده ها و حیوانات جنگلی خود را به گلها رسانده و عطرش را می بوییدند و هر حیوانی که عطر گلهای نقره ای را می بویید، مهربان و بی آزار می شد.
بانوی شهر خبر مهربان و اهلی شدن حیوانات جنگلی را شنید و دروازه شهر را به روی آنها بازکرد و از مردم خواست تا با حیوانات مهربان باشند. شب ماه در آسمان می تابید، پسر نقره ای که عاشق نگاه کردن به ماه بود مثل هر شب به بام رفت و به تماشای ماه نشست، فرشته به کنارش آمد و به او گفت: سوما جان ، پسر نقره ای من ، آیا دوست داری به ماه سفر کنی ؟ پسر لبخندی زد و گرد نقره ای برپشت بام ریخت، سری به تایید تکان داد و فرشته دست او را گرفت و با خود به سمت ماه برد، مادر و پدر که از پشت پنجره بیرون را نگاه می کردند، ناگهان چشمشان به پسرشان افتاد که به سمت آسمان پرواز می کند و بالهای نقره ای بزرگی که بر شانه هایش روییده او را چون پرنده ای آزاد به سمت ماه می کشد، مادر قطره ای اشک بر چشمانش نشست . او به یاد آورد که قبل از به دنیا آمدن ۶فرزندش پیرزنی به در خانه اش آمده و از او آب طلبیده و پس از آن به او گفته است که آرزویت به زودی برآورده می شود، اما برایت آسان نخواهد بود، همین که زندگی برایت کامل شود، یکی از آرزوهایت از تو دور می شود، اگر صبور و راضی باشی به آرزوی دوم خواهی رسید. با یادآوری این خاطره متوجه شد که وقت آن شده که صبور و راضی باشد، زیر لب گفت: خداوند امانت خود را ازما پس گرفت، می دانم که روزی من و تو هم در آسمان به کنار او خواهیم رفت، شاید شاید در آنجا خانه ای نقره ای با وجود سوما جان پسرمان ساخته شود و در آرامش روزهای شادتری را سپری کنیم.
شهر نقره ای همچنان می درخشید ماه مهربانتر می تابید، زن باری دیگر احساس خوشایندی در کنار قلبش حس کرد، این بار خداوند دختری به او عطا کرد که نانش را "ماه سیما" گذاشتند، دختری با موهایی به رنگ طلا، فرشته مهربان این بار به او مژده داد که فرزند دومش شاد و خوش و سلامت در کنار آنها زندگی خواهد کرد و تارهای طلایی موهایش می تواند دنیایی را نجات بخشد.
سالها زن و مرد با دخترموطلایی اشان به خوشی در شهر جنگل نقره ای در کنار مردم و حیوانات اهلی زندگی خوشی را گذراندند و از تارهای موی دخترشان که با شادی هدیه می کرد، پارچه های زری بافته و تاجران زربافی ها را به شهرهای دور و نزدیک می بردند. دنیا پر از نور و شادی بود و پارچه ها در زیر انوار طلایی خورشید می درخشید.
ماه و خورشید هم چنان بی آنکه هم دیگر را دیده باشند به دنیا سخاوتمندانه از نور وجودشان روشنی می بخشیدند.
آذرمهتدی ۲۳مرداد ۱۴۰۱ شمسی


0