شعرناب

ارابه ای بسوی مرگ

ارابه ای بسوی مرگ
ارابه دو اسب داشت ، که درجاده ای خاکی راه می پیمود .
درون ارابه مادر و کودکی بودند که کودک ، تازه بلد شده بود چهار دست و پا به پیش برود .
پدر درجایگاهِ سورتچی بود .
اطرافِ جاده ی خاکی سنگلاخ بود .
ذخیره ی آبشان تمام شده بود . تشنه بودند .
بعد ازکیلومترها زیر تابش بی حس کننده ی خورشید ، به حوضچه ی آبی رسیدند . پدر این خبرخوش را سریعا به همسرش داد و هردو خوشحال شدند . ازخوشحالی و بی فکر، توقف کردند و به سوی حوضچه دویدند . چند قدمی از ارابه که دور شدند دراین اثناء ، حیوانی درنده از ناکجا پیدایش شد و از حضورش اسبها ترسیدند . اسبها به دوپا بلند شدند و شیهه هایی وحشتناک کشیدند وبه سوی جلو بصورتِ رم کرده ، چهارنعل تاختند .
مادر پدر هاج و واج ماتشان برد . خشکشان زده بود . وحشتناک بودنِ یک واقعه ، گاه توانِ هرحرکتی و حتی فریادی را از انسان سلب میکند .
مادر پدر همچون دو مجسمه ، فرارِ اسبها و به دنبالشان ارابه را تماشاچی شدند .
وقتِ پیاده شدنشان ، کودک خواب بود .
یکباره اسبها درحینِ آن سرعتِ غیرِقابلِ تصورشان، متوجهِ دره ی روبرویشان شدند وعکس العملی نشان دادند و مسیرشان را ۹۰ درجه تغییر دادند .
صحنه به این جا که رسید ، برق رفت وهمه تماشاچیانِ سینما درخماری ماندند ، درست دراوج صحنه ای حساس . هیاهوی تماشاچیان بلند شد .
آپاراتچی آچمز شده بود . جواب آنهمه همهمه ی اعتراض آمیزرا چگونه باید میداد ؟ مدیرِسینما هم برایش کاری پیش آمده بود و درسینما نبود .
آپاراتچی خودش رابه جایگاه تماشاچیان رساند. کاری ازاوبرنمیآمد چون سینمای کوچک برق اضطراری نداشت . بالای سن رفت و درحالی که یک چراغ قوه ی بزرگ دستش بود ، ازتماشاچیان معذرت خواهی کرد و کمی آرامشان کرد ، طوری سخن گفت که همه فهمیدند او از همه ی آنها از این وضعِ پیش آمده ، ناراحت تر است .
تماشاگران آرامترکه شدند ، آپاراتچی گفت : درست در اولین روزِ اکران چه اوضاعی شد و چون خودش قبلا فیلم را دیده بود از تماشاچیان پرسید : فکرمی کنید عاقبتِ این صحنه چه میشود ؟ و خواهش کرد که هرکسی میخواهد نظری دهد دستش را بلند کند و پس از اجازه ی او حرفش را بزند تا هیاهو نشود .
چراغ قوه اش را به اینسو و آنسو حرکت داد .
اولین نظریه پردازاتفاقاً مثبت اندیشی بود که گفت : ارابه بدنبال اسبها 90 درجه خواهد چرخید و ازسقوط نجات خواهد یافت .
منفی اندیشی گفت : ارابه چپ خواهد شد و بی شک ، کارِ کودک و ارابه تمام است .
متفکری گفت : اگر من کارگردانِ این فیلم بودم ، وقتی قلبها را به خرخره رساندم ، به تماشاچیان ، رحم میکردم و با پایانی خوش ، قلبشان را دوباره از خرخره به جای اصلی اش برمیگرداندم .
که یکباره برق آمد و آپاراتچی تشکری کرد و درحالیکه خوشحال بود که از شورشی جلوگیری کرده به جایگاهش برگشت و مشغول شد به پخشِ ادامه ی فیلم .
دو اسب که به آنگونه وحشیانه مسیرشان را عوض کرده بودند ، اتصالشان به ارابه شکسته شد و ارابه ی بدونِ اسب ، درمسیری مستقیم ، به راهش بسوی دره ادامه داد که ناگهان با برخورد به چند سنگ بزرگ چهار چرخ اش شکست و ارابه ی بی چرخ ، با سرعتی وحشتناک بسوی دره ی وحشتناک تر رفت و با برخورد به سنگهایی بزرگتر و خاک و سنگهایی که اصطکاک آفرین شده بودند ، درنهایت در مرزِدره ، ارابه ایستاد .
مادر و پدر درحالیکه قلبشان به حلق شان رسیده بود کودکشان را دیدند که چهاردست و پا به حالِ گریه ، از قسمت عقب ارابه ها بر روی زمینِ ناهموار به پیش می آید .
صحنه ، با خنده های دیوانه وارِ مادر و پدر و کودک که درآغوشِ هم قفل شده بودند پایان یافت .
تماشاچیان از اینکه کارگردان ، امید را از دلهایشان نبُرد، در دل ازاو سپاسگزار بودند و تک ‌تک‌شان ، خاطراتی را مرورکردند که درطولِ زندگی ، به مرزِ نیستی رسیده بودند و کارگردانِ جهان هستی بموقع نجاتشان داده بود .
تمام تماشاچیان بدون استثناء ، به تردیدی عظیم فرورفتند که پس ازاینهمه اضطراب و امید ، گریه کنند یا بخندند؟ غرق درحالتی دوگانه ، فیلم که تمام شد ازسینما بیرون آمدند . هیچکس با همراهش حرف نمیزد. سکوتی عظیم خیابان را فراگرفته بود . تماشاچیان فقط بسوی مقصدشان حرکت میکردند .
هیچکس ازآینده اش خبرنداشت ولی یه امیدی ، " امیدی خوشایند " درتهِ قلبِ تک تک شان جوانه زده بود گلهای ریزِ لبخند ، یکی پس از دیگری بر لبها جان گرفت .
بهمن بیدقی 1401/8/12


0