شعرناب

اسم خیلی مهمه

اسم خیلی مهمه
توو خیابون راه میرفت که دوستشو دید .
اسکندرگفت : سلام آقای عباسقلی خان . جزیره هاوایی تشریف داشتید ، آب وهوایی عوض میکردید ؟
عباسقلی گفت : سلام ، اسکندرِمقدونی ، اومد بگه اسکندرِمقدونیِ خودمون ولی دید اسکندر اصلاً خطریه همه جا رُو آتیش میزنه ، چیزی نگفت . پاسخ داد : هوایی بودم ، ولی هاوایی نه .
اسکندر : هواییِ چی ؟
عباسقلی : هواییِ خیلی چیزا ، ولی چیزای خوب ، فکرت بیراهه نره
عباسقلی ادامه داد : بعضی کلمات باحالن ، مثلِ همین هوا، شاعرا عاشق بعضی ازکلمات اند، هوی وهوا
آب وهوا ، روبه هوا و... ولی بعضی اسمها مثلِ اسمِ تو، آخه من نمیدونم اسم قحطی بود ؟
اصلِ بعضی اسمها رووهواست . اسکندر، آتیلا، چنگیز. اینا آدمای بدی بودن .
گذاشتنِ اسمشون روی خودمون افتخاری نداره ، آدم باید از اسمش احساسِ افتخار کنه .
یه مغازه ای دمِ خونمون هست اسمش هاویه س . انگار هرحرفی تووی قرآن باشه، گذاشتنش ثواب داره . اسمِ مغازه شو گذاشته : جهنم . چی بگم والله .
همین اسکندر که اسمِ توئه ، اسکندر وقتی مُرد ، 36سالش بود . یه عالمه آدم رُو از زندگی ساقط کرد .
خیلی ازاین وحشیا وقتی میکُشَن ، درکنارِ وحشی بازی شون فکرِ ادامه ی تاج وتخت رُو هم میکنن برای وراث، ولی اسکندر حتی خونواده ی درست حسابی هم نداشته ووقتی جَوون مرگ شد خیلی زود خونوادۀ کوچیکش منقرض شد . یه عالمه کشتار، هیچی به هیچی . خسرالدنیا و الآخره . یه کوه ، جسدِ مردم هم ، روو دستِ دنیا موند از دستِ اون نکبت ، وافسوسی که تا ابد بی انقطاع اونو میسوزنه ومیسوزنه و حالا تو اسمِ اونو رووخودت گذاشتی .
اسکندرگفت : حالا هِی رگباری به من ببندا ! من چیکارکنم ، بابا مامانم این اسمو روو من گذاشتن .
عباسقلی : اسمهای دَگوری رُو ثبتِ احوال ، راحت عوض میکنه خُب برو عوضش کن .
اسکندر : حالا ببینم چی میشه ، امرِ دیگه ای باشه ؟
عباسقلی گفت : راستش منم رفتم قلی مُو انداختم خیالم راحت شد . هِی دستم مینداختن و اون شعرِ مشهور رُو میخوندن : داشت عباسقلی خان پسری ، پسرِ بی ادب و بی هنری ، الی آخر. یه جورایی من و پسرم رُو ناراحت میکردن و برده بودن زیرِسؤال . منم رفتم اسممو گذاشتم عباس .
محرم بود . به یادِ آقا ابالفضل ، چند قطره اشک روو گونه هاش سُرخورد و افتاد روو پیاده رو و پیاده رو رُومتبرک کرد . گفت : اینهم ازبرکاتِ یه اسمِ خوب. دیگه پسرش هم، روو زبونِ مردم، بی ادب وبی هنر نبود و با یه تغییرِ نام ، همه چیز خودبخود درست شده بود .
عباس خاطراتِ جالبی ازاسامی داشت که چندتاشو برای اسکندر تعریف کرد وباهم کلی وقت گذروندن .
یکی ش مربوط میشد به آقای تُرک . آقای تُرک با فامیلیش همیشه مشکل داشت ، مردم دستش مینداختن .
یه بار رفته بود جایی استخدام شده بود ، تا به اتاقِ همکاراش وارد شده بود گفته بود : من تُرک هستم . یکی پاشده بود گفته بود : منم همینطور، همشهری ایم و همه خندیده بودند . برادرشو از بس اذیت کرده بودن رفته بود فامیلیشو عوض کرده بود که آخرش فَر داشت ، از فرداش یه جور دیگه دستش مینداختن .
مورد دیگه یه جوک بود که تعریف کرد و با هم حسابی خندیدند درمورد صحبتِ تلفنی مادره و دختره که مادره زنگ میزنه به خارج و ازحالِ دخترش میپرسه . دختره میگه رستوران ام دارم با بیل غذا میخورم
مادره میگه : دختره ی کم عقل ! داری با خودت چیکارمیکنی ؟ اینجا که بودی با قاشق غذا میخوردی .
که دختره میگه مامان جان ! بیل دوستمه و هردو خندیده بودن .
عباس از جالب بودنِ بعضی اسمها هم گفت . مثلاً اسمِ سرخپوستها که اغلب برداشتی از اسامیِ طبیعته ،
مثلاً رودخونه ی کوچیک یا بزرگ یاهرچی .
که خارجیا به تقلید ازسرخپوستا اسمشونو گاهی اسامیِ حیوون میذارن که گاهی خیلی مسخره میشه ، مثلِ داگ و کَت . دیگه همینه دیگه .
ادامه داد : از شنیدنِ یک اسم ، ارتباط با مفهومش ، احساسی از افتخار یا ذلت به آدم دست میده .
گفت : مثلاً تا مرجان هست ( سوره ی رحمن : لؤلؤ والمرجان ) چرا بگذاریم مرجانه ؟ اتفاقاً درحینِ قدم زدن ازکنارِ یه هیئت گذشتند و اتفاقاً درست همون لحظه بود که داشتند لعنت میفرستادند به ابنِ مرجانه . عربا بچه ها را بنامِ پدرشان خطاب میکنند و اما ابن مرجانه ؟ موضوعش را که همه میدانید .
اینجای دعای عاشورا را که شنیدند عباس گفت : عرض نکردم ؟
البته برعکسِ این موضوع هم بوده ، مثلاً داستانِ وهب که دشمن، درمیدان نبرد، سرش را بسوی مادرش پرت میکند و مادرش سر را بسوی دشمن ، و حرفی میزند که تا ابد ماندگارمیشود : که ما هدیه ای را که در راهِ خدا داده ایم ،پس نمیگیریم .
سردارهمدانی ، اسمِ اولین پسرش را وهب گذاشت تا همسرش درواقع خودبخود اُم وهب شود . خودش را هم گاهی ابو وهب صدا میزدند و افتخارِ نامِ وهب برایشان برکاتی هم داشته .
در ادامه عباس از اسمهایی گفت که برای کودکان برازنده است و برای وقتیکه مسن میشوند گاه برازنده نیست .
از سلیقه درانتخابِ اسم گذاری هم گفت : مثلاً مهرشاد و شادمهر
و ازنامأنوس بودن ها هم گفت مثلاً ازاسامیِ برادر وخواهری که شنیده بود : عباس و پرنسس که هیچگاه ربطِ این انتخاب را نفهمید .
بهمن بیدقی 1401/8/2


0