شعرناب

ما به هم می رسیم

من! طلعلوی زیبای، شبنم گاه و بیگاه تو ؛شدم.بارها، میان صبح،پیدا بودم.تو میان ساعتهای روزگار،عقربه ی ساعت مرا ؛دقیق نمی دانستی.پس آنگونه که باید مرا میشناختی،تو؛نشناختی.مرا میان دره های بی سر و سامان عقربه های ساعت دیوار،رها مکن.از پشت دیوار،چگونه من،تو را ببینم یا تو مرا؛ببینی! فکر نمیکنی که برایم،تو مهم هستی ! فکر نمیکنی که هر لحظه،جویای احوال عزیز دلم یعنی تو هستم! نا مهربان نباش! دیوارها را کنار بزن، مانند من ؛باش.حرف دلت را،بدون کم و کاست؛به من بگوی.با تمامه وجودم،تو را در آغوش؛ خواهم کشید. امان از دلم، که اینگونه برایت؛می گوید.به تو حسادت میکنم،وقتی دلم،برایت ؛تنگ می شود.بگو خدا،چگونه تو را ؛آفریده! بگو چطور،راز عاشق کردن را،به تو؛آموخته! نکند خدا می خواهد،مرا،عاشق خود؛کند! هر چه فکر میکنم،هر چه با خود کلنجار می روم،هر بار دلم می گوید:تو را می خواهم و تو را ؛می جویم.سببش چیست! خدا، می داند.خدا،در تو، در نگاه تو، در وجود تو،در رخسار تو،خودش را، برای من؛نشان داده است. چگونه نگاه نکنم! چگونه از تو دست بردارم! وقتی می دانم،راهم تویی ! پس چگونه راهم را،کج کنم! نمی ترسی که به خدا نرسم یا از او غافل شوم! پس عزیز من،تو برایم ،نشان سجده باش.تو خدا را به من ،نشان بده.سجده خواهم کرد و عشق خواهم ورزید.با تو ،درد و دل خواهم کرد .می دانم که خدای من و تو،به واسطه ی من و تو،رخش را نشان خواهد داد.در کنار من و تو،خواهد نشست و ما را ،یکی خواهد دید و یکی خواهد ساخت.چقدر شیرین است،صحبت کردن با معبود.بیا دستانمان را با هم، رو به آسمان؛ دراز کنیم! بیا با هم ،هم را بخواهیم و هم را بخوانیم! و خدا،خیره خواهد بود؛ تا رسیدنمان به خودش.مطمئن هستم،ما را؛ به آغوش خواهد کشید.او،این همه دلتنگی را،بی جواب ؛نخواهد گذاشت.غصه نخور عزیز من،من و تو،به هم؛خواهیم رسیم...


0