شعرناب

خواب و بیدار

مردی بود بسیار ثروتمند،که در سرزمینی بسیار بزرگ زندگی می کرد.هر روز فقرای بسیاری، برای کمک آن شخص ثروتمند؛به نزدش حاضر میشدند.و شخص ثروتمند به آنها کمک می کرد و فقرا نیز تشکر می کردند.شخص ثروتمند پس از بارها تفکر،خواست چاره ای بیندیشد تا کم کم کل افراد فقیر را از ضعیف ترین به غنی ترین ثروتمند کند.چاره ای به ذهنش آمد و با خودش گفت: فلان کنم.روز بعد شد .فقرا به نزدش آمدند و شخص ثروتمند پول ها را به یک اندازه برایشان آورد و اما پولها حجمشان بیشتر شده بود اما ارزش آنها مانند روز قبل بود.فقرا تعجب کردند.خلاصه هر کس به سمت خانه اش روان شد.شخص ثروتمند غلام های خودش را برای تعقیب فقرا به صورت پنهانی هر روز می‌فرستاد و میگفت آنچه دیده اند گزارش کنند.روز بعد شد و باز همین منوال و این بار شخص ثروتمند پول های خردتری نسبت به روز قبل به فقرا داد.فقرا تعجب کردند و گفتند شاید گدایی میکند و یا میخواهد دیگر کمک نکند یا میگوید دارد پولهایش دارند تمام میشوند و اینگونه ابراز میکند.شخص ثروتمند دوباره آنها را با کمک به سمت خانه های خودشان فرستاد و غلامان در حال تعقیب همیشگی.یکی از غلامان گزارش آورد که کیسه ی پول فلان فقیر پاره شده است.شخص ثروتمند فهمید که او از همه محتاج تر است.به همین ترتیب تمامی فقرا را از ضعیف ترین به غنی ترین یکی پس از دیگری شناخت.چندی گذشت،پادشاه شد.برای حکومت خود،بر اساس سنجشهای خود فقیرترین را نزدیک ترین فرد به خود قرار داد و دیگران را نیز به همین ترتیب در حکومت خود قرار داد.همه چیز تغییر کرد ،جامعه ای ثروتمند شکل گرفت .استعداد هیچ کس پایمال نشد و روز به روز بر دانش و ثروت آن جامعه افزوده شد.شخص ثروتمند خوب میدانست که شالوده ی بنا،مردم هستند و شالوده ی بنا در هر سطحی باید محکم تر از بقیه ی جاها باشد...


0