شعرناب

تو میدانستی...

انسان به زمین امد.با علمی در سینه اما پنهان و میدانی بزرگ در مقابل او.....
ای انسان تو جاهلی اما گنجی در سینه داری که رسالتت پیدا کردن آن و بکار گیری آن است.شروع کن.و هرگز به جهلت قانع نشو.اگر چه از پس هر دانستنی تکلیفی خواهد امد و تو خواهی دانست که بسیار است انچه باید بدانی و عمل کنی.
اگر نخواهی که بدانی یک تکلیف داری .انهم دانستن اما جزو گمراهان خواهی بود
و اگر بدانی هزاران تکلیف که اگر به تکالیفت عمل نکنی جز غضب شدگان خواهی بود
اما اگر بدانی و عمل کنی جاودانه گی را چنان درمیابی که گویی خدایی میکنی.
انچه در دنیا دانستی و عمل کردی ان عمل مخلوق خودت خواهد بود .و با تو جاودانه خواهد شد.
این است راز افرینش.
اما تاریکی جهان را فراگرفته جهل لباس علم بتن کرده و فرزندانش جاهلان عالم نمایند.
همه میدانند ولی هیچ کس عالم نیست.چون انچه میدانند دانشیست جهت ابادانی دنیا.دنیای اباد!!
وآن جهل است چون تو را به پرواز نمیکشد.وتو میدانی که روزی خواهی رفت.بدون بال !!
بال هایت را بگشا بالی از علم و بالی از عمل.
علم همان آگاهی نهفته در سینه ی توست.هر انچه تو را به خودت و خدای خودت و جهان خودت آگاه میکند علم است نور است.راه است و مقصد است.
بشناس خودت را اگر فرصتی داشتی دنیایت را هم بشناس اما....این را هم میدانی که فرصتی نیست!
زندگی یعنی فرصت آگاهی یافتن و عمل کردن.و مرگ در زندگی یعنی زندگی را برای دنیا زندگی کردن.چرا که عالم را مرگ منتقل میکند اما جاهل را متوقف.
آنچه در نهان توست نور است روشنایی است.و قدرت است.و تو این را هم میدانستی.
برق چشمانت در لحظه های دیدن نور را بیاد داری؟! لحظه ی خندانه مادرت.لحظه ی خنده ی یک نیازمند که شادش میکنی.لحظه ای که فرزندت را در آغوش میگیری.لحظه ی خوب بودن هایت را بیاد داری.پس میدانستی که آن لحظات باید باشند میدانستی که کار درست همین است.پس تو میتوانی بشناسی نور را.چون در نهان داری اش.
و انچه غیر از انچه در نهان داری بیاموزی تاریک است.این را هم میدانستی.سنگینی پس از تجربه های دنیایی را بیاد میاوری.انچه باید در حافظه فرو میکردی که برای امتحانی در خاطرت بسپاری ....ترفندهای کسب دنیا را که اموختی بیاد داری.خسته بودی و پس از مدتی دلزده.پس این تاریکی را هم میشناسی.


0