شعرناب

قصه های مادر بزرگ

داستان مادربزرگ
زمانیکه مابچه کوچکی بودیم
مادربزرگمان برای سرگرمی ما
قصه های شیرینی می گفت
یک شب زمستانی درمنزل
مادربزرگ مابچه ها دور کرسی
آن جمع بودیم مادر بزرگ
گفت بچهای عزیزم گوش کنید
مبادا روزی که بزرگ شدید لباس
ریابپوشیدمابچها پرسیدیم
مادربزرگ لباس ریا چیست
مادربزرگ درجواب بچه ها این
شعررابرای ما بچه ها خواند
یارب مبادلباس ریا روزی وارد
میدان شود
که ناگاه جهان هرچه در آن
است ویران شود
مابچه ها باخوشحالی گوش
میدادیم اما مادر بزرگ زیر لب
به ما میخندید ما نمیدانستم
علت خنده های مادر بزرگ در
چیست مادربزرگ دوباره قصه
راادامه داد گفت
گفت ریاکاران هرچه میگویند
خودعه ونیرنگ است شما ها
بچهای عزیزم فریب آنها را
نخورید آن طایفه هر گز با
حقیقت وراستی به شمانگاه
نمی کنند وقت شب وروز دروغ میگویند همه نعمت
های دنیارابرای خود وفرزند
های خودشان میخواهند وشما
رابرده میدانند حالا که بزرگ شدیم دانستیم مادر بزرگ قصه نمی گفت حقیقت را
بصورت قصه به ما می فهمانید
اما مابچه ها فکر میکردیم مادر
قصه میگوید
بقیه قصه دربرنامه بعدی به عرض میرسانم انشاالا


0