شعرناب

دلگیرم از روزگار

روزهاست که لحظاتم در شرایطی اندوهبار سپری می شوند
به گمانم گاهی باور می کنم مرگ زیباترین رویایِ دست نیافتنی است
گاهی دنیا چنان دلم را بر بودنش غمگین می کند،
که از شدت اندوه در لابه لای تارهای غم و محنت شبها،
چون گرگی هزار زخمُ دریده از روزگار زوزه تنهایی می کشم
چون درختی که شاخه اش تبری شد در ورطه فرو افتادن از زخم بریدن تنم نالان نیستم
بلکه از زخمی که تن خودم بر تنم میزند می افتم و نالانم.
مرا گندم زاری به بار نشسته در گرداب اتشی چنان هولناک می بینم که صدای برشته شدن تک تک دانه هایم خاکسترم می کندقبل از رسیدن اتش،
مرا نه بارانی خاموش می کند
نه جنگلی توان رویاندن دوباره ام را دارد،
نه خدایی که مرحمتی سازد و رحمی بر زخم دلم کارد ،
دلگیرم از تمام گیرهای دنیای نامردی
دلگیرم اززیباترین لحظاتش ،
از زیباترین لبخندهایش ،
از زیباترین پند ها و پدرانه هایش
مرا مادر غم زایید
مرا دایه ی ماتم و ستم در دامنش پروراند
مرا بادهای گرم و ابرهای سرد و برف و بورانهای درد
در برگ برگ روزگار نالاند خسته ام کرد ،
چنانم گریاند که حتی جرات اشکهای روزگارم را از خود نیز پنهان کردم
مرا نه در خیال خام و دل انگیز
بی سرای بی انتها
بلکه درتوهم وحشتناک سال های هزار سلول به دار قالی روزگار بستند تا نقشی از غمبارترین شاخ و برگ بودن را در تار و پود فرش ایام نمایش کنند
چه غم انگیز بر خود افسوس خوردم
چه نا امیدانه بر اشکهای ستارگانی که بر همه انوار و بر من غمبار بود تماشا کردِام
از ماه و مهر
از باغ و سحر
از دور و خویش
از نای و سوز
از اب و کوه
از هر انچه بر من امیدی را نا امید گرداند نا امیدترم ،
خدای را در چشمان کودکی یتیم و گرسنه در پهنه ی شبهای پاییز تماشا نکردم
بلکه در ایبنه ای مقابلم چشمهای خونبارم راتماشا کردِام که بر هر چه اندوهُ غم روزگار می شدکه باشد گریاندِام
اه ای خودم؛
بدان که به ابدیت افکار و خیالی که در عرصه این هستی پهناور خواهی ماند دوستت دارم
ای خودم ، چنانی که توانی بر درک کردن بر وجودم نهاندی تماما جمع کرده ام تا یک شب تادرازای طلوع سحری غم انگیز تنها بر عشق و دوست داشتن تو راکد باشم
در این روزگار چنان که درک کردم هیچ احدی مرا قطره ای دوست نداشت
افسوس که حتی خودم نیز در غرق دوست داشتن دیگران خودم را دوست نداشته ام .........
روح اله سلیمی ناحیه
🥀🥀


0