شعرناب

کمی بعد از آخرین گلوله

دیگر صدای آشنایی جز گلوله نبود،مرد و زن کوچک و بزرگ،مقدار توشۀ ناچیزی که باید ببرند به دوش گرفته بودند و کولی‌وار راه افتاده بودند.همه جا پر بود از صدای انفجارهای مهیب و غرش تانکها و گلوله‌ها و خاک و خل های دم مرگ.کسی به فکر کسی نبود.قبیله خیلی وقت بود معنایش را از خیلی زیاد به یک نفر رسانده بود.توطئه چینان جاه طلب،رهبران دروغین نیز مدام صدای شلیک دلخواه‌تر و هیجان انگیزتری می‌خواستند.و این چنین بود که گلوله‌ها هر لحظه عمیق‌تر و گودتر و دورتر گام بر می‌داشت.کسی جز ویرانی نمانده بود.و در این میان مهره‌ای خارج از گود،روی تختخواب آهنی زوار در رفته‌ای دراز کشیده بود،دیگریی چون او،کنارش نشسته بود،چپق می‌کشید،عمیق پک می‌زد و به همرزمانش که در گودال پیچ و خم نظریه‌های جاه طلبانسنگر گرفته بودند و حصار گلوله،امانشان را بریده بود،پوزخند می‌زد.خود او نیز کمی قبل از آخرین گلوله،در یکی از همین سنگرها بود و با همان نبض فکر خیز بر می داشتکه آنها می‌اندیشیدند،با تمام وجود فکر می‌کرد،هدف مقدسی را جلو رفته است ...البته کمی بعد از آخرین گلوله همه چیز تغییر کرد.در آنی به دیدار با دیکتاتوری که مدال بر سینه‌اش کوبیده بود رفت.او را در زیر سایه،در خوش آب و هواترین ناحیه‌ای که،صدای گلوله،نه!صدای پشه‌ای نیز نمی آمد او را یافت.فکرش را بلند بلند می‌خواند،این زبان نفهم‌ها کی می‌خواهند بفهمند!مهره خوب،مهره‌ایه که دو قدم با گلوله جلوتر برود.چه فرقی می‌کند چه سه هزار چه سی هزار،باید جهان را زیر چکمه‌های من بیاورند،جان دادن،جان باختن برای من و دل خواسته‌هایم ...آن وقت هی می‌گویند عقب نشینی! عقب نشینی ...و آن مهرۀ بیچارهچه دیر فهمید که او وگلوله جز بیچارگانی نبودند کهگرفتار رقص بدویی بودند که به ساز دیکتاتوری می رقصیدند.


0