شعرناب

*دو امضاء*

امضاء روح..
امضاء جسم..
در حقیقت یک امضاء کافی بود.. روح و جسم از هم جدا نبودند..
ولیکن مدت‌ها بود که روح.. سرگردان و جسم از این سرگردانی روح.. گستاخ و جسور..
افسار ِ هیچ کدام را *من* در دست نداشت..
طغیان‌های مکررم کمکی نمی‌کرد..
گاه.. در دوزخ روح اسیر بودم و گاه در جهنم جسم..
سه حاضر در یک غایب..
من
روح
جسم
در وادی هیچ کس..
آسمان افکارم به *یکشنبه غم انگیز* می‌مانست..
یکشنبه‌ای که از راه نرسیده.. حضورش را به یکشنبه‌ای دیگر موکول می‌کرد..
چرا که تخفیفی به قلب ِ ساده‌ام می‌داد..
و این چرخه.. تکرار..
باید.. دست می‌جنباندم
به گمانم *شاه افکار* می‌دانست چگونه می‌توان یک امضاء داشت..
با دعاهای شبانه‌ام.. بیدارش کردم..
مدت ها بود که هیاهویی پوچ.. گریبان گیرش شده بود
صدایم را شنید و گفت..
_*من* دوست ِ قدیمی
مدتی بود.. از *من ِ حیرت‌انگیزم* خبری نبود..
_*شاه افکار* یار وفادارم
روح و جسمم ویران شده‌اند
_بلههه.. می‌دانم.. از افکار پریشانم.. پیداست
_چه کنم؟
_هیچ.. کافی‌ست نجوا کنی..
و با نجواهای شیرینت روح و جسم را یک‌دل و همراه
به این هیاهو پایان ده
و مرا که برگزیده‌ی توام.. میدان ده
از آن شب..
*شاه افکار* امضا را.. دست گرفت
روح.. آرام شد
جسم.. به دوستی با روح رسید
من.. اما
نجواهای شیرین ِ شبانه‌ام را.. وظیفه کردم..
ای شاه من.. افکار من
در پیچ و تاب ِ ذهن ِ من
ای روشن از نور ِ تو شد
این عالم ِ ویران من
ای تو سراپا در تنش
در هر کُنِش هر واکنش
چیره شود به بر بدی
از تو بگیرد هر روش
*شاهزاده*


0