*اندوه آب* گفت: چه الماسی نهفته در وجود تو! گفتم: چه الماسی؟ سنگی آبدیده در بستر ِ رودخانهای سرکشم صیقل یافته از روح ِ پاک آب گاه... بیاندازه میشود خِساست ِ یَشت و میهراسد باران از سقوط خود زلالی آب دستخوش ِ تکدر نفوذ ِ بیشرم غم در اعماق ِ رود تار میکند مرا به *اندوه آب* و مینوازم به ساز دلتنگی به ساز تنهایی غم ِ فرو رفته در دیدگان ِ آب *شاهزاده* کاش در غم اندوهت غرق میشدم.. و تنهایی بعد اندوهت را نمیدیدم..
|