شعرناب

*اندوه آب*


گفت: چه الماسی نهفته در وجود تو!
گفتم: چه الماسی؟
سنگی آب‌دیده در بستر ِ رودخانه‌ای سرکشم
صیقل یافته از روح ِ پاک آب
گاه...
بی‌اندازه می‌شود
خِساست ِ یَشت
و می‌هراسد باران از سقوط خود
زلالی آب
دستخوش ِ تکدر
نفوذ ِ بی‌شرم غم
در اعماق ِ رود
تار می‌کند مرا به *اندوه آب*
و می‌نوازم
به ساز دلتنگی
به ساز تنهایی
غم ِ فرو رفته در دیدگان ِ آب
*شاهزاده*
کاش در غم اندوه‌ت غرق می‌شدم..
و تنهایی بعد اندوه‌ت را نمی‌دیدم..


0