شعرناب

*بحران*


به نقطه صفر زمان رسیده‌ام..
بحرانی در کوره راه زندگی..
نمی‌دانم بعد از این زمان صفر.. زمان ِ منفی مرا در برمی‌گیرد یا مثبت..
کاش زمان.. هیچ‌گاه به نقطه صفرش نمی‌رسید.. تا من دچار این عارضه‌ی دوری نشوم..
سخت است ندانی که بعد از بحران ِ زمان صفر.. چگونه آغاز می‌کنی..
الاکلنگ‌وار از این زمان ِ اجل ِ معلق.‌. بهره می‌برم گاهی مثبت.. گاهی منفی..
تا ببینم انتهای این بازی زمان.. میانه دلتنگی‌ام.. چه خواهد بود..
*****
*****
بحران من در سادگی‌ زمان صفرم.. خود را پنهان کرده بود..
گویی او هم از این سادگی.. در حال استفاده بود..
آزادانه در وجودم جولان می‌داد..
طوفان نابهنگامی که مرا غرق در توهمات آرامش کرده بود.. بی خبر از آشفتگی‌های روح ناارامم..
کاش برای قلبم زنگ خطری تعبیه می‌کردم..
تا بحران از زیر دست ِ هوشیار‌هایم فرار نمی‌کرد..
و سراپای وجودم را در خفا فرا نمی‌گرفت..
امان از این سادگی
که ندانسته قلبم را به تیر بحران هدف گرفته..
و روحم را آزرده‌ی زمان ساخته..
و جسمم به جستجوی آرامشی واهی.. خود را در لجنزار شیطان رها کرده..
آه ..
بحران بی‌وجدان
این سوزی که از سینه به مجرای نایم می‌شتابد
روزی تو را دامن گیر خواهد کرد
و آه از نهادت برخواهد آمد..
*شاهزاده*


0