شعرناب

فرار از سکوت_قسمت اول

متوجه صدای خواهرم شدم که بالهنی عصبانی وتندگفت: مسعود ،آخر ازدستت خودمو می کشم ها.بعدشم از اتاق بیرون اومد، در،رو کوبید ورفت توی حیاط.
واسه یه دختر ده ،یازده ساله دیدن و
شنیدن همچین حرف هایی یکم گُنگِ،اما من دیگه واسم طبیعی شده بود،چون مدام شاهد دعوا وجروبحث خواهرم با همسرش بودم .یه وقتایی حس میکردم شاید من اینجا اضافی ام وهمه ی این بحث ها به خاطر منه، چون بعد از فوت پدرم،وازدواج مجددِ مادر،دیگه جایی واسه من اونجا نبودوخواهرم به خاطر رفتارهای بدِ ناپدریم،از سرِ دلسوزی منو پیش خودش آورده بود. بچه ی سه ماهه ی خواهرم داشت گریه می کرد هرکاری میکردم آروم نمیشد .صدای خواهرم زدم
_آبجی.....آبجی ..فک کنم ماهان گشنشه!
+اونم بزرگ بشه یکی میشه ،لنگه ی باباش
_آبجی توروخدا این بچه که گناهی نکرده
+تویکی دیگه ساکت شو،دردم کمه باید بشینم پای نصیحتِ تونیم وجبی؟خدامرگِ منو برسون، خدااااا دگه خستم ،چرا پیشونی من اینقدرسیاهه؟
همینجور اشک میریخت وپیش خدا گله وشکایت میکرد
مسعود: خفه میشی یا نه سرم روبردی،نباید یه روز خوش داشته باشم؟
_ روزِ خوش..روزِ خوش...اینومن باید بگم ،نه تو.
+توسن کم ،با وجودِ زن وبچه اومدی ،منو از پدرنامردم،خواستگاری کردی اونم به خاطر چندرغاز،منو دودستی تقدیمت کرد،خداازش نگذره،بدبختم کرد،الهی تنش توگوربلرزه
_چرا مرده ها رو نفرین میکنی زنِ دیوونه ؟
+به توچه پدرخودمه
مسعودسیلی محکمی به خواهرم زد وروی زمین افتاد.
شروع کرد به گریه، اونم باصدای بلند.
یک ساعتی گذشت درحالی که فکر میکردم اوضاع دیگه آروم شده،متوجه شدم خواهرم نیست ،ازپشت پنجره توحیاط رونگاه کردم دیدم درحالی که یک دبه آبی رنگ دستشه رفت توی انبارگوشه حیاط ودر،رو روی خودش بست .
باصدای جیغ خواهرم به سمت در حال رفتم ،در،رو که باز کردم ،دیدم از اطراف درانباری آتیش داره زبانه میکشه ،فهمیدم بلاخره کارخودش رو کرد،اقدام به خودکشی کرده بود.
دودهمه جای حیاط پیچیده بود فریادهای نهیب خواهرم که می گفت سوختم....سوختم.....گوش آسمون رو کر،کرده بود ،درحالی که فریاد میزدم کمک ....کمک توی کوچه دویدم
_همسایه ها کمک کنید خواهرم خودش رو آتیش زده..تورو خدا التماس میکنم کمک کنید.
از ته کوچه دیدم مسعود داره میاد با تموم قدرتم سمتش دویدم .
_ تورو خدا .....زود بیا عاطفه از دست رفت
+چی شده؟؟؟
_خودش رو آتیش زده ،توی انباریِ
+به جهنم ،بزاربسوزه.
چشمام از این حرفش گرد شد ،سرم گیج رفت با دوتا مشتم کوبیدم توسینه اش وگفتم :خدا جوابتو بده نامرد.
همسایه ها وارد خونه شدن با چکش ولگد در رو باز کردن وبا سطل های آب وشن تموم تلاششون رو برای خاموش کردن آتیش کردن بعد از خاموشی آتش تازه صدای آژیر آتش‌نشانی به گوش می‌رسید،خیلی دیر بود ،عاطفهتبدیل به یک تیکه پارچه سیاه شده بود ،اورژانس که رسید ،با صدایی پر از درد ،وبچه سه ماهه ی خواهرم که توبغلم بودواز گرسنگی آروم نمیگرفت،از پرستار پرسیدم :
_ تموم کرده آقا؟؟
+نه هنوز نبض داره
_تورو خدا نجاتش بدین
+ماهمه ی تلاشمون رو میکنیم
_اون بچه کوچیک داره
+اگه به بچه کوچیکش فکر می کرد دست به خودکشی نمی‌زد
_اما....اما.....
بعد از رفتن اورژانس،درحالی که خشم ونفرت تموم وجودم رو گرفته بود رو به مسعود کردم وگفتم :تولیاقت خواهرمو نداشتی ،بچه رو می خواست به زور ازم بگیره که گفتم صبر کن یه چیزی بهش بدم ساکت شه ،بعد هرجا می خوای ببرش.
داخل خونه رفتم وشیشه شیرش رو پراز آب قند کردم بهش دادم خورد وخوابیدحالا،منتظر موقعیت مناسب بودم که بدون اینکه مسعود متوجه بشه ،میدون رو خالی کنم.
وقتی دیدم مردُم دور اون جمع شدن وقضیه ی ،آتش سوزی رو ازش می‌پرسن پاورچین...پاورچین ،ماهان رو برداشتم واز کوچه بغل خونه فرار کردم.
حالا اینکه کجا می خوام برم وچه کارکنم هیچی نمیدونستم اما تو اون وضعیت فقط می خواستم ماهان رونجات بدم واز خونه ی اون هیولا برای همیشه خلاصش کنم .
رفتم خونه مادرم موضوع رو بهش گفتم ،اما ....
_این دخترِ دیوونه به بچش فکر نکرد،؟آخه چرا همچین حماقتی کرد
+مامان حالا وقت این حرف ها نیست عاطفه بهت احتیاج داره
_خودت که میدونی شوهرم خیلی وقته قدغن کرده که با عاطفه وشوهرش ارتباطی نداشته باشم من نمیتونم برم بیمارستان.
+خوب خودم میرم بیمارستان کنارش می‌مونم،فقط این بچه پیشت بمونه
_می خوای احمد منو بکشه که بچه اونا رو نگه میکنم،نه نمیتونم
+ توبی عاطفه ترین مادردنیایی
_ من بی عاطفه نیستم فقط نمی خوام زندگیم از اینی که هست بدتر شه
+توبه این بدبختی میگی زندگی؟؟
_متاسفم دیگه مادری به اسم توندارم.
+ثریا....ثریا.......
رومو ازش برگردوندم ورفتم.
از یه طرف دلم پیش خواهرم بود که چی شد؟زنده است یا......
تصمیم گرفتم برم پیش مادر بزرگ پیرم شاید اون تونست کمکم کنه .
رفتم خونه مادربزرگم که توی روستا زندگی میکرد بیست دقیقه با ماشین طول می‌کشید تابرسی اونجا اما من حتی پول نداشتم که یک ماشین کرایه کنم ،پیاده ،بچه به دست ،خسته،حدود چند ساعت توی راه بودم تابرسم .
نفس های آخر رسیدم خونه مادربزرگم ،در زدم ،در رو که باز کرد فقط یادم میاد گفتم: سلام .....وبعد بیهوش شدم_ ادامه در قسمت بعدی


0