شعرناب

به وقت دور ریختن


عجله نکن... چیزی دیر نمی شود...
می دانم توی مغزت فرو کرده ای بنویس، بنویس تا تمام شود اما... حالا وقتِ دور ریختن است... زمان، زمانِ مرگِ اساطیر است.. جنگی تمام شده.. نمایشِ قساوت های به اوج رسیده هم....
اتفاقاتِ بدی را تمام کرده ای.... مشقت اما هنوز از سر و کولت بالا میکشد.... چرا که تو مثل آنان نیستی که دلشان خوش است به بیخیالی شان..
مدام میگویی کجا را باید بنویسی..
می پرسی کدامشان به درد نمی خورد..
عجله نکن..
این پرهیزِ بیمارگونه تو را نجات می دهد.. همانطور که نوشتن های افراطی ات دست سانسورچی ها را قطع می کرد....
چیزی ننویس که به شلختگیِ افکار دامن بزند..
چیزی ننویس اما مدام بنویس که نمی فهمی.....
بنویس آدم های زردِ پر از دروغ را نمی فهمی...
بنویس هیچ حرفی نداری...نه تا روزی که لوح ساده ی خام وجودت هیچ مقایسه ای از خوب و بد و راست و دروغ ندارد....
بنویس رغبتِ جدی در زمانه ی منفعت طلبانِ بی احساس که از بوی گندکاری شان سرگیجه می گیری، نفس ات را هی خالی و خالی تر میکند...... تهی شدنی احمقانه برای توطئه گرانی بی مقدار، که هوس آلود به سمتِ هر گلی که ببیند خمیده می شوند.. پس مراقب باش کسی را به اشتباه از زندگی بزرگتر نکنی...
نه.. ننویس این ها را..
از چیزی بنویس که بی ارزد..
چیزی که بفهمد..
چیزی که فقط آدم های قوی از پسش بر بیایند.. چیزی که مجبور نباشی فراموشش کنی..
یا نه.. همه چیز را بنویس..
که نوشتن، یک هزارتو است..
نمیشود با یکبار تلاش از آن خارج شوی... هر مسیرِ اشتباه، هر بن بست، راهنمای تو است برای خروج...
بنویس..
بنویس آن ها که شرورانه و بلندتر می خندند به من این ایمان را می دهند که پیمان ها بی فایده اند تا احساسِ خاصی به چیزی نباشد..
بنویس... از آدم های حقیر و کوچکی که تا سر و کارشان به تو نیفتد از هیچ علامتی نخواهی دانست که برای آخرِ کار اینان هیچ چیزی نمیشود نوشت جز بی رحمی و فرومایگی..
بنویس.... که رضالت و کثافت و دروغ افشا شود..
بنویس.. به حرمتِ شب هایی که بیدار شدی و برای آنچه نپرسیده بودی دلت گرفت...
بنویس و آنچه به جای مانده را مداوا کن که زنده بماند..
مهتاب محمدی راد


0