شعرناب

وفایی به زیباییِ خوشه های اَقاقی

وفایی ، به زیباییِخوشه های اَقاقی
یکسالی بود که از فوت ناگوارهمسرش می گذشت .
چند نفری جسته گریخته زمزمه ی لزوم تجدید فراش دوباره را سردادند .
با شنیدنِ اولین زمزمه ، با حالتی کاملاً نامسالمت آمیز، انگار که میخواست این موضوع را درنطفه خفه کند ، گفت : احترام خانمم را نگه دارید .
خوب و بدِ عقیده اش برای خودش ، ولی انگار، تصمیم اش را گرفته بود .
طوری جواب میداد که یعنی ، راحت ام بگذارید . به کارم دخالت نکنید . خودم ، خودم را بهترمیشناسم و خودم بهتر میدانم که چه کنم .
ناراحتی دیگران گرچه ناراحتش میکرد ولی زندگیِ خودش بود، آیا تنهاییِ اش به دیگران مربوط بود؟
آیا مردم حق دارند به زندگی خصوصی دیگران رخنه کنند و به اموری مجبورش کنند که نمی خواهد ؟
برای دفع آن سخنان عذاب آور، گاه به شوخی میزد و گاه جدی میشد .
گاه به یاد یکعالمه فیلم و داستان ومقاله و سخنرانی می افتاد که همه سعی داشتند برعکس نظر او را ثابت کنند که همه آنها را به اخگری ، خاکستر میکرد و گاه ، به اندیشه های خودش رجوع میکرد .
آنهمه افکارراکه بعضاً پخته هم بودند نقض نمیکرد ولی برای موردِخودش، آنهمه را متهم به اندیشه هایی بی مغز میکرد .
یکنفر به او گفت : مگر ماجرای فرهاد وشیرین است ؟ او جواب داد : بلی ، سرگشته در بیابانِ پُرعطشی هستم و دنبالِ کوهی میگردم که به ضربه های تیشه ام ، سروده های عشقِ پاکم را رویش حکاکی کنم .
افکار دیگران را به نوعی سنگ قلاب میکرد و از حضور در جهنمی پُر از عذابِ نبودنِ یارش میسوخت و این سوختن را حتی ازبهشت بی حضورِ یارش ، دوست تر میداشت . خودش می گفت که مغزش انگار دستورِ به خودکشی داده و اوبه تصمیمِ مغزش احترام میگذاشت . البته نه خود را کشتن، بلکه درآتش یار سوختن به حد جِزغاله گی .
یادِ خاطره های قشنگ همسرش آنی از سرش نمی رفت و جای جای خانه ، عطر خاطره های او ویلان و پلاس بود و ردّ قشنگی از او ، مست اش میکرد . یادِ بوسه ها و عاشقانه ها ، یاد رقص خاطره ها و یاد درآغوش، هم را فشردنها . یادِ قشنگ اندیشه ها ، یاد شعرهای رؤیاییِ بالبداهه ای که می آمد وزندگی را می آراست و جز به اندیشه ی خدا ، هیچ جا ثبت نمیشد . شاید آن عصاره های عشق در قیامت ، راهِ علاجی باشد و فرجی . یاد شعرهای رؤیایی که از ردوبدل شدنش ، سادگی ها وخلوص، هردم می بارید.
یاد دست هم را گرفتن ها . یادِ پله پله بسوی خدا رفتن ها و حال ، یکی که پله پله اوج را ادامه داد و تجربه اش کرد و یکی که جاماند .
حالتی پیش آمده بود که برای اظهارنظرهایشان مبنی بر عروسیِ دگرباره و پیشنهادهای ملال آورشان انگارصحنه ی رینگ‌ِ بوکسی ست که یک بوکسور، ضربه‌ ای را میزند ویک پا ودو پا میکند وبه کناری میرود تا تأثیر ضربه را به صورت حریف ببیند وباز ضربه‌ ای وبازهم ضربه ای دیگر، تا شاید حریفش را از روببرد ولی عکس العمل حریف ، فقط دفاع بود و دفاع .
او با سگ جانیِ خاصی از رَویه و عقیده اش دفاع میکرد .
تا آنروز
یکی از آنهایی که پاپِی مسئله بود دوباره مسئله ی ازدواج مجدد را مطرح کرد .
او که از نخستین بار گفته بود که هیچ گاه این موضوع را در حضورش تکرار نکنند که ناراحتش می کند تکرارها خسته اش کرد و گفت : میخواهید عقیده ی شفاف ام را بدانید ؟
قبلش بگویم که برایم هیچ مهم نیست که عقیده ام را احمقانه بدانید یا عاقلانه، نظرم را بد بدانید یاکه خوب ولی بااینهمه، به شما میگویم : هرذره ای ازعالم درآینده ای نه چندان دور، نتیجه ی حضورش درمیانه ی اینهمه خلقتِ پیچیده به هم، برایش آشکار میشود وحتی عشق ورزی ها با عاشقانه هایشان محشورمیشوند وهرکه با همانی محشورمیشود که دوستش داشته . کبوتربا کبوتر ، باز با باز . من دوست ندارم خودم را به ماجرای عاشقانه ی دیگری دچار کنم که در روزگاری دیگر، اسیرِ دو عشق باشم . همسرم صادقانه و خیلی ساده وصمیمی و وفادارانه ، مرا پسندید وعمرش را صرف من کرد ، من نیز میخواهم تمامیِ عشقِ همسرانه ام را درآن عالم ، خرجِ او کنم . این اِشکالی دارد ؟
جواب ها برایش ارزشِ چندانی نداشت فقط برایش سؤالها ارزشمند بودند ؟
شنونده این بار هم ناامیدانه راهیِ ناکجاآباد شد .
درمجلسی دیگر
اینبار دو نفر، یک خانم و یک آقا ، مسئله را پیش کشیدند .
او با لبخندی که بوی اعتراض داشت به چشمان آنها نگریست وبه صراحت گفت: من هیچ میلی به شنیدن موضوع بحث تان ندارم ، مرا ببخشید . شما بحث تان را ادامه دهید و رفت .
دیگران نقد دنیا را میطلبند و او، عشق نسیه مجنونش کرده بود .
انگار لیلا ازمیان ابرها او را به خود میخوانْد .
پیش خود میگفت : حتی اگرهم عاقبتم خدای ناخواسته، پیوند با عزیزم نباشد ولی یاد وفایی که زیبایی اش همچون خوشه های زیبای گلِ اقاقیا بود عطر وبویش به خوشبوییِ اقاقیا ، هنوز هم با اینهمه طولِ مسیر ، مست و واله ام میکند و این " وفا " چقدر زیباست .
یک قلب است که فضایش را معشوق حقیقی پُرکرده وفضایش به لطف حضورِاوست که زیبا و معطرست و معشوقی مجازی و انسانی ، در آن لانه کرده که سرهامان با هم یکی ست . مگر نه اینکه با هم روزی همسر و همراه وهم زیست بوده ایم ؟ یک قلب که بیش ازاین ، جایی ندارد .
او میگفت : من هنوز هم لحظه به لحظه با اوست که زندگی میکنم . در این قلبِ دیوانه ، درخاطره هایم ، در وجودم هنوز او لیلاست و من مجنونش . دیگر در این سرای ساده وخودمانی و خصوصی جایی برای عقدی دیگر نیست . حتی قلبم ، ازحضورِ هَووی او، متنفرست .
او گفت : من تنها یک قلب دارم و آن دل ، حرمسرای ناصری که نیست .
بهمن بیدقی 99/7/25


0